مسابقه بهترین خاطره و نقل قول از پیاده روی اربعین

این روزا همش به این فکر میکنم که پارسال این موقع کجا بودم و در چه حالی بودم؟ به اینکه پارسال با خودم میگفتم دیگه پیاده روی نمیام اونم با این شلوغی، و حالا با خودم میگم که چی شد؟ پس چرا الان دلتنگ شدم؟ چرا سختیای سفر الان به نظرم سخت نمیاد و تعجب میکنم از حرفی که با خودم گفته بودم؟ چرا همه چی برام گنگه؟چرا مثل خیلیای دیگه که میگن بار اول آدم هیچی نمیفهمه، منم احساس میکنم که هیچی نفهمیدم؟! چرا حس میکنم اونقدری که باید استفاده میکردم و میفهمیدم، نفهمیدم؟ چقدر دلم برای سامرایی که حال و هوای جمکران رو برام داشت تنگ شده! و چقدر کاظمین شبیه مشهد بود و عطر امام رضا رو داشت.چرا هنوزم برام باور نکردنیه دیدن تصویر خودم کنار اون شش گوشه! من دلم تنگ شده... دلم تنگ شده واسه همه ی اون لحظه هایی که حالا حس میکنم هیچی ازشون نفهمیدم!

سکانس اول_ورود_مهر ۹۸

بالاخره تو اون پارکینگ نیروی انتظامی ماشین رو پارک کردیم، مهران کوچیک و فوق العاده ساده بود، حس غریبی داشتم بهش.هوا خنک بود و نسیم شبانگاهی حال آدمو خوب میکرد، شام مختصری خوردیم و تاکسی سوار شدیم تا برسونتمون به پایانه ی مرزی .بابا چند ساعتی بود که منتظرمون بود، من و مامان و خاله و عزیزجون و آقاجون با ماشین اومدیم و بابا با اتوبوس اومده بود. حالا دیگه کل مسیر تا مهران، حتی ترکیب نشستنمون تو ماشین تا سال ها، حتی اگه صدبار هم تکرار بشه منو یاد اون روزا میندازه.

مثل همین چند روز پیش که جایی میخواستیم بریم و با همین ترکیب تو ماشین بودیم و هممون گفتیم یادش بخیر...

بعد از اینکه از گیت ها رد شدیم همش با خودم میگفتم چجوری ممکنه اینهمه تفاوت تو این یه ذره فاصله؟ چرا اونور انقدر تمیز بود و اینور...؟ چرا اونور گرد و غبار نبود و اینور اینهمه گرد و غباره؟قشنگ تفاوت اینور و اونور مرز به خوبی حس میشد:)

سوار اتوبوس شدیم به سمت کربلا، قلبم تالاپ تولوپ میزد، مشابه این حس البته با دوز خفیف ترشو سال ۹۱ وقتی رفتم راهیان نور تجربه کرده بودم!

ساعت ۲ شب بود که رسیدیم کربلا، چشمم که به گنبد افتاد انگار ساعت وایستاده بود، انگار هیچی حرکت نمیکرد، انگار هیچی وجود نداشت، انگار فقط من بودم و همون نقطه ی طلایی...من بودم و سه سال انتظار و حسرت برای دیدن اون لحظه...

سکانس۲_عزیزجون

عزیزجون دیابت داره و خب چون به هر حال مسن هست آروم آروم هم راه میرفت، همش هم تشنش میشد و لیوان زردرنگشو براش پر میکردیم و دستش میگرفت و راه میومد و هر از گاهی هم یه قلپ ازش میخورد( دیگه سرعت راه رفتنو خودتون حدس بزنید)گاهی میشد یهو تو شلوغیا گممون میکرد و هر چی هم بهش میگفتیم اگه گممون کردی همونجا وایستا تندتند نرو، گوشش بدهکار نبود.

آخرین روزی که کربلا بودیم و داشت کم کم حسابی شلوغ میشد به سختی وارد حرم امام حسین شدیم و یهو دیدیم ای داد بیداد عزیزجون نیست، من یکم اون ور تر از در وردی وایستادم و مامان و خاله رفتن دنبالش بگردن.

یه لحظه سیل جمعیتو دیدم و واقعا ترسیدم که ای وای چطور اینجا پیداش کنیم؟اگه یهو بره بیرون چی؟و همینطور حجم حرف ها و نگرانی ها سمتم حمله ور شدن و شروع کردم با امام حسین حرف زدن، نمیدونم چقدر گذشت که چشمم به جمعیت بود یدفه دیدم یکی داره بین جمعیت راه میره با خودم گفتم وا اون چقدر شبیه عزیزجونه و یهو گفتم نه خودشهههه و سریع یه جهش کردم و دستشو کشیدم و اوردمش اینور گفتم عزیییزجون آخه تو کجا رفتی؟؟

تا مسجد کوفه یه مسیری رو باید پیاده میرفتیم که اونجا هم فوق العاده شلوغ شده بود، عزیزجون هم طبق معمول لیوان زردش دستش بود و اینبار چای توش بود ، داشتیم راه میرفتیم چشم برگردوندیم دیدیم نیست( واقعا یهو غیب میشد) من و مامان و خاله یه گوشه وایستادیم و آقاجون و بابا یکی به سمت عقب و یکی به سمت جلو رفتن دنبالش.

بعد از یه ربع هر دو برگشتن گفتن نیست:|

و دوباره بابا رفت دنبالش به سمت جلو و بعد مدت ها برش گردوند و من فقط نمیدونم چطوری با اون سرعت اونهمه راهو رفته بود!

سکانس سوم_مسجد کوفه

نزدیکای ظهر بود و فوق العاده شلوغ و گرم، وارد مسجد شدیم ولی از یه جایی به بعد من و خاله از مامان و عزیزجون جدا شدیم.

با خاله یه جایی پیدا کردیم و میان صفوف وایستادیم به خوندن نمازهای مخصوص اونجا و تو اون بحبوحه صدای داد و فریادی بلند شد، سر چرخوندیم دیدیم یه خانم و آقایی دارن دعوا میکنن و شرم دارم از گفتن کلماتی که به همدیگه میگفتن اونم تو اون مکان و اونم وقتی که بین نمازخوندنشون بود و در مورد شرح اون لحظه همین بس که لب هایی که گزیده میشد و دست هایی که به صورت ها خورده میشد!

نمیدونم از چند نفر این جمله رو شنیدم که با این بی احترامی هایی که امسال شد خدا کنه سال بعد هم بذارن که بیایم!

و نمیدونم باز این جمله رو چندجای دیگه شنیدم اونم موقعی که اذان صبح سرداده میشد زن و مردهایی که گوشه و کنار بدون هیچ خجالتی کنار هم خوابیده بودن!

سکانس چهارم_در محضر بزرگ مرد عالم

ساعت دو ونیم بود حدودا، روبه روی ضریحی وایستاده بودم که متعلق به کسی بود که جوانمردی جز اون وجود نداره.یه هیئت سینه زنی یه گوشه وایستاده بودن و عربی میخوندن و سینه میزدن، اونقدر قشنگ و با سوز میخوندن که با اینکه نمیفهمیدم چی میگن ولی ناخوداگاه اشک میریختم.

نمیدونم چه آرامش عجیبی و از چه جنسی بود ک هنوزم وقتی یاد اون صحن و سرا میفتم انگار که آبی روی آتش بریزن به همون اندازه آروم میشم!

نمیدونم چقدر اون شب، اونجا، در کنار اون بزرگ مرد، با مادر سادات حرف زدم؟ نمیدونم چقدر با دوتاشون حرف زدم ولی فقط میدونم که قلبم دیوانه وار میخواد که یبار دیگه اون آرامشو حس کنم!

 

پ ن۱: نمیدونم چندبار درگیری داشتم سر نوشتن این پست و چندبار هی اومدم بنویسم و گفتم ولش کن و چندبار تا وسطا اومدم و گفتم پاکش کن، ولی بالاخره مقاومت کردم و تا تهش اومدم، به قصد مسابقه شرکت نکردم واسه همین خوب نبودنش رو به خوبی خودتون ببخشید.

پ ن۲: ممنون از میرزا مهدی بابت برگزاری این مسابقه.

پ ن۳: این پست که قبلا نوشتم هم میتونید به عنوان ضمیمه و اابته خاطره ی دست اول بعد از سفر بخونید:) راستش الان که فکر میکنم اون قبلیو بیشتر دوست دارم:)

پ ن۴: رفتم تا یه عکس از عکسایی که پارسال گرفتم بیارم بذارم اینجا، هر چند برعکس مواقع دیگه پارسال خیلییی کم عکس گرفتم و نمیدونم چرا اینطور شد؟ خلاصه در کمال تعجب دیدم که همون چندتا دونه عکس هم در کمال تعجب ناپدید شدن! واقعا نمیدونم چرا و چطور و کی ناپدید شدن و خیلی ناراحت شدم:(

+خاطره ی کربلای پارسال با یه خاطره ی قشنگ دیگه هم برام همراهه، هرچند که با یادآوریش آه از قلبم بلند میشه ولی ...

 

 

  • ** گُلشید **

سلاااااام 

ان شا الله دوباره بری حرم:)

 

سلام عزیزم
ممنونم ان شالله قسمت همگی.

قشنگ بود:) 

 

ایول عزیزجون(:

 

 

قشنگ خوندی:)

:)))
يكشنبه ۱۳ مهر ۹۹ , ۰۸:۳۸ محمد هادی بیات

سلام و عرض ادب.

با خوندن سکانس سوم، واقعا آه حسرت کشیدم و دلم خیلی سوخت...

 

خدا کنه دوباره قسمتمون بشه.

سلام
بله واقعا هم اه حسرت میخواد...

ان شالله.

سلام ممنونم از حضورت....

دوست داشتم خاطره ت رو... 

سلام 
خواهش میکنم ممنون از شما:)

چه سفرنامه جالبی😄

جالب خوندید:))

گلی خاله منم ریزه میزه اس 

 

رفتیم مشهد گم شد :))

 

البته ما نگشتیم دنبالش نشستیم تو حیاط حرم تاخودش پیدامون کنه!

 

کلی هم خندیدیم:)

آخییی طفلی:)))
حالا یکم دنبالش میگشتین ناراحت نشه😂

این عزیز جون من کلا هر جا میره یه سابقه ی گم شدن ثبت کرده واسه خودش بعد چون دیابت داره همه زود نگرانش میشن😂

خداحفظشون کنه:)

 

عزیزجونتو گوگولی تصور کردم:))

 

هیزم خودتی:)

 

 

سلامت باشی خدا مامانتو حفظ کنه:)

گوگولی:)))))
اره میشه گفت:)

از دست توووو:)))

سلام عزیزم

چه خاطره دوست داشتنی خوشا به سعادتت که تجربه ش کردی

ان شاءالله دوباره برات به تکرار بشینه، اینجور سفرها هر چی بری هم بازم انگار کم بوده

سلام عزیزم
ان شالله قسمت همه ی آرزومندا بشه.

چه قشنگ...

دعا کن این کرونا تموم شه، انشالله با هم می ریم...

 

 

 

قشنگ خوندی عزیزم.
ان شالله...

سلام برگلشید عزیزم.خوبی خوشی😊خوشا ب سعادتت.منم خیلییییی دلم

میخوادبرم کربلا خیلییییی.واین حسی رو که همه ی کربلارفته ها میگن منم تجربه کنم.ان شاءالله چندباره نصیبت شه وهربار بامعرفت واگاهی وعشق بیشتر

نصیب همه نرفته ها بحق امام حسین جانم....

سلام عزیزم خوبم خداروشکر:)
ان شالله که به رودی قسمت خودت و همه ی نرفته ها و رفته ها بشه.

خدا عزیزجونت روهم حفظ کنه.معلومه اهل دل وباصفاست وازاونایی ک ادم دلش،میخواد لپشو بکشه😄ب قول مریم گوگولیه😊

قربانت سلامت باشی😅

سلام گلی

انشاالله روزیت شه باز

سلام
ممنونم ان شالله روز همه.

خوب بذار چند تاچیز بگم 

اول سلام 

دوم چند بار چشمام اشکی شد با این پست 

سوم از عجایب اونجا اون امنیتی هست که مرد و زن کنار هم بخوابند 

نه از بی حرمتی که وقتی هلاکی و جا نیست همونجا میفتی 

مامان میگفتن یبار تو حرم شاه عبدالعظیم فرش کنار صحن انداختن بخوابن و برادر جوونم هم باهاشون بوده و...

نقطه چین را نمیگن 

فقط میگن فرار کردن! 

خواهرمم باهاشون بوده 

نمیگن 

سانسور می گنن

این بی حرمتی هست به نظرت یا اون؟

 

 

 

میرم بعدی رو بخونم خودت میگی اون قشنگتره 

این قشنگه دیگه اون چی باشه

 

سلام:)
واقعا اشکی شد؟ فکر نمیکردم در این حد باشه:)
میدونید چیه؟ اخه من همون موقع ها دیدم که خوابگاه هایی که تو حرم بود به نسبت خلوت بود، یا موکب کم نبود اطراف حرم!
بعد نگاه کنید همه تو اون شرایط خستن ولی همه حاضر میشدن تو اون وضعیت بخوابن؟ خیلیا حاضر بودن یه عالمه راه برن و بیان تا حرم اما تو اون موقعیت نخوابن.
اگه یکی بتونه تو خواب وضعیت خودشو حفظ کنه اشکال نداره ولی من خودم چندبار وضعیتای نادرستی دیدم...
خب سانسور نمیکردن بفهمیم چی بوده:)))

مرسی که میخونید:)

اِ... یادم رفت بگم که من اونجا دیده بودم آدم هایی که گم شده بودن و پیدا نشده بودن 

و خانواده ای که پیرمردشون را گم کرده بودن و پیدا نمی ردن بعد از سه روز 

اره منم دیده بودم...واقعا خیلی سخت و بده:(

خوشبحالتون که تا حالا رفتید ... :)

ان شالله که قسمت شما هم میشه:)
پنجشنبه ۲۴ مهر ۹۹ , ۱۱:۲۶ عطاملک | قرارگاه سایبری

سلام

میتونی تو مسابقه زیر هم شرکت کنید

 

http://atamalek.ir/Thread-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D9%87-%DA%AF%D9%88%DB%8C%DB%8C-%D8%B3%D9%81%D8%B1-%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B9%DB%8C%D9%86

سلام
ممنونم:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

یک جرعه لبخند

دارد همه چیز آنکه تو را داشته باشد

دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی

مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی

به غم زان شاد می‌گردم که تو غم‌خوار من گردی

از آن با درد می‌سازم که تو درمان من باشی

"عراقی"

Designed By Erfan Powered by Bayan