+این خورشیدو میبینی؟
_اوهوم مگه میشه نبینمش!
+میبینی خورشید سرجاشه، اون هیچ وقت از تابیدن دست برنمیداره، هیچ وقت نورش کم نمیشه، اما زمین هر از گاهی پشتشو میکنه به خورشید و پیش خودش فکر میکنه که خورشیده که از پیش زمین رفته.
- ** گُلشید **
+این خورشیدو میبینی؟
_اوهوم مگه میشه نبینمش!
+میبینی خورشید سرجاشه، اون هیچ وقت از تابیدن دست برنمیداره، هیچ وقت نورش کم نمیشه، اما زمین هر از گاهی پشتشو میکنه به خورشید و پیش خودش فکر میکنه که خورشیده که از پیش زمین رفته.
"از نظر من هیچ چیز مطمئن تر از نامطمئن نیست."
فرانسوا ویون
غیب آموز: بی اشتهایی چه بسا بدترین دردهاست، وقتی سیر به دنیا می آین، قبل از اینکه فریاد بزنین دهنتونو پرِ خوراکی میکنن
چشمان مشکی و معصومش همیشه یک غم عجیبی داشت!
یک غمی که حرف میزد، حرف از گوشه گیری هایش، حرف از تنهایی هایش، حرف از شکننده و حساس بودنش...
پروانه همیشه برایم عجیب و یک جور عجیب تری دوست داشتنی بود!
از همان بچگی هایم همان قدر که از بودن در جمع و سر و صدا و شلوغی لذت میبردم، از خلوت و سکوت و بودن در دنیای خودم هم لذت میبردم.
دنیا و سکوتی که فقط و فقط متعلق به من بود.
هر کجا گوشه ی دنج و کوچکی را برای خودم سند میزدم و آنجا میشد متعلق به من و هر وقت که دلم میخواست به گوشه ی دنج خودم میرفتم و در دنیای خودم غرق میشدم.
این پست ح جیمی رو که خوندم با خودم گفتم آره گاهی برای راحت کردن خودمون، برای شاید آروم کردن خودمون به راحتی خودمونو فریب میدیم.
شاید تعداد این فریب دادنا خیلییی کمتر از کم باشه ولی بدون شک وجود داره و البته این فریب دادنا شاید جنبه ی بدی نداشته باشه و اصلا شاید گاهی لازم باشه ولی به هر حال فریب دادنه!
۱_فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد
با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت
دوست را، زیر باران باید دید
عشق را، زیر باران باید جست
(سهراب سپهری)
قراره برم به ۲۰ سال آینده، موقعی که ۴۲_۴۳ سالم شده.
قبلا مطلبی مشابه این مطلب نوشتم ولی این بار میخوام از حالت آرزویی بودن و فانتزی بودن و چیزایی که اصلا ممکنه اتفاق نیفته فاصله بگیرم و چیزایی که به عنوان هدف میخوام و اگه خدا بخواد قراره بهشون برسم رو بنویسم.
جدیدا بعضی وقتا به طرز عجیبی متفاوت میشم با خود عادی و همیشگیم.
و قسمت بد ماجرا اینجاست که ظاهرم از این متفاوت بودن چیزی نشون نمیده.
فقط درونمه که فرق میکنه و کسی از این ماجرا چیزی نمیفهمه که بخواد کمکم کنه، مگر اینکه خودم بخوام.
هو العشق
مهدی کلاً آدم شوخی بود، اما در بیرون از خانه آنقدر آدم متین و موقری بود که بعضی از اقوام از من میپرسیدند در خانه اصلاً حرف میزند؟ تو صدایش را شنیدهای؟ با بچهها هم خیلی شوخی میکرد به خصوص با احسان و آسیه.
مهدی بعد از اینکه برای نماز صبح از خواب بیدار میشد دیگر نمیخوابید. یک روز صبح سعی کردم دیرتر از خواب بیدار شوم که او هم دیرتر از خانه بیرون برود،