قراره برم به ۲۰ سال آینده، موقعی که ۴۲_۴۳ سالم شده.
قبلا مطلبی مشابه این مطلب نوشتم ولی این بار میخوام از حالت آرزویی بودن و فانتزی بودن و چیزایی که اصلا ممکنه اتفاق نیفته فاصله بگیرم و چیزایی که به عنوان هدف میخوام و اگه خدا بخواد قراره بهشون برسم رو بنویسم.
منِ ۲۰ سال بعد احتمالا صبور تر، مهربان تر، باگذشت تر، قوی تر و خوشحال تر از من این روزهاست.
پر از تجربه و پر از درس و عبرت...
من آن روزها شاید کمی چین و چروک مهمان صورتش شده باشد ولی مطمئنم اثر لبخند از صورتش پاک نشده، مطمئنم هنوز هم چشمانش برق میزند، برق شادی، برق خوشبختی، برق امید...
شاید کمی صدایش خسته تر شده باشد ولی هنوز پر از شعف و زندگیست.
من آن روز ها هنوز هم کم سن تر نشان میدهد.
من آن روزها باید بیشتر از حالا عاشق خدا شده باشد، باید بیشتر از حالا در آرامش الهی غرق شده باشد.
گلشیدِ آن روزها احتمالا یک معلم است*،معلمی که به شاگردانش عشق میورزد و یک رفیق واقعی برای آن هاست.
یک نقاش حرفه ای رنگ روغن که هربار عاشقانه نقش های بی نظیری بر تابلوها می افشاند و احتمالا در میناکاری هم سررشته ای دارد.
منِ آن روزها پر است از کتاب هایی که امروز برنامه ی خواندنشان را دارد و هر بار خدارا شکر میکند که به او اجازه داد تا بداند، تا ندانسته هایش را بیابد، تا ندانسته نمیرد.**
گلشید ۴۲_۴۳ ساله وقتی به مسیری که طی کرده نگاه میکند قطعا لبخند خواهد زد و پر از حس خوب خواهد شد و هربار قربان صدقه ی خودش میرود که هیچگاه به خودش اجازه نداد غم هایش دائمی شوند، که هیچ گاه نگذاشت سختی ها او را از پا دربیاورند، که هر بار به بن بست خورد دیوار را خراب کرد و راه جدیدی پیدا کرد.
گلشید آن روز ها هنوز هم لبریز از عشق و محبت است که آن ها را بیرون بریزد، بی منت، بی چشم داشت...
منِ آن روزها قطعا بخشی از وقت خود را در شیرخوارگاه میگذراند و با تمام وجود لذت میبرد.
و امیدوارم که گلشید آن روزها طعم همسر شدن و مادر شدن را چشیده باشد، طعم همراه داشتن و همراه شدن، طعم شیرین مامان خطاب شدن...( اینم آخرین بخش که شکل آرزویی به خودش گرفت:) ).
.............
* اینکه میگم معلم منظورم هر نوع معلمیه، شاید مدرسه، شاید دانشگاه و شاید آموزشگاه، چیزی که این روزا میخوام معلم مدرسه شدنه ولی خب یه مانع قطعی سر راهمه که شاید تا اون موقع معجزه ای رخ داد و برطرف شد و اگرنه استاد دانشگاه شدن هدف بعدیمه، چیزی که میدونم و مطمئنم اینه که خدا منو برای اینکار و این راه آفریده، شاید موانعی سرراهم باشه ولی مطمئنم که بهش میرسم، یعنی خدا منو بهش میرسونه.
** چند شب پیش به طرز فجیعی احساس ندونستن شدیدی کردم، تا الان هم میدونستم که هیچی نمیدونم ولی اینبار طوری شد که شرمنده ی خودم و خدا شدم که چقدر هیچی نمیدونم و واقعا اولین بار بود که عاجزانه از خدا خواستم که بهم اجازه بده که ندونسته نمیرم.
..............
پ ن۱: ممنونم از رفیق نیمه راه بابت دعوتم به این چالش.
پ ن۲: شاید آینده خیلی متفاوت تر از این باشه اما خب به هر حال باید یه دورنما از آیندمون داشته باشیم و به سمتش حرکت کنیم و قطعا خدا هم باید بخواد تا بشه و اینکه این چیزایی که نوشتم تنها بخش کوچکی از دورنمای منه، کما اینکه بعضی چیزا و کارا قابل گفتن نیست و بهتره بین آدم و خدای آدم بمونه!
پ ن۳: دعوت میکنم از خانم ها و آقایون مریم بانو، فرشته ی روی زمین، همراز دل، عطسه، خانم لبخند، عین الف، نهنگ آبی و همتون که این متنو میخونید و ممکنه یادم رفته باشه اسمتونو.
و در آخر هم دعوت میکنم از محیای عزیزم:(
با اینکه نیست و شاید نخونه ولی به یادشم و امیدوارم به زودی برگرده.