چشمان مشکی و معصومش همیشه یک غم عجیبی داشت!
یک غمی که حرف میزد، حرف از گوشه گیری هایش، حرف از تنهایی هایش، حرف از شکننده و حساس بودنش...
پروانه همیشه برایم عجیب و یک جور عجیب تری دوست داشتنی بود!
اینکه از من چقدر بزرگتر بود را نمیدانم!
ابتدایی که بودم گهگاهی او را در زنگ تفریح ها دیده بودم و میدانستم که از کلاس های بالاتر و جزء بچه درس نخوان هاست.
به راهنمایی که رسیدم یک سال هم کلاس شدیم.
خیلی کم صدایش را میشنیدم و آن هم تنها زمانی بود که معلمی از او درس میپرسید و او با صدای نازک و مظلومش مِن مِن کنان چیزهایی سر هم میکرد.
با کسی حرف نمیزد و کسی هم کاری به کارش نداشت، تنها کارش با معلم ها بود و همیشه در برابر عصبانیت و بعضاً تحقیر های تعدادی از آن ها، تنها دست هایش را به هم گره میکرد و آرام ببخشیدی میگفت و سرش را پایین می انداخت.
پروانه برایم یک علامت سوال بزرگ بود و حس کنجکاویم به او در نهایت ختم میشد به نگاهی که در هم گره میخورد و لبخندی از جانب او که با لبخند من ادامه پیدا میکرد.
تنها یک بار سرگروه او شدم که از او درس بپرسم، هیچ چیز نمیدانست، به آرامی برایش توضیح میدادم و میخواستم که تکرار کند، دلم میخواست با او حرف بزنم اما نه پیله ای که او دور خودش پیچیده بود اجازه میداد و نه دیواری که جو مدرسه میان من و او ایجاد کرده بود.
جو بی معنی ای که از آن اول یک جوری در مغز ما حک کرده بود که هیچ بچه درسخوانی نباید با بچه درس نخوان دوست شود.
اما داستان پروانه با بقیه ی بچه درس نخوان ها فرق داشت.
نه بازیگوش و شر و شور بود و نه مثل بعضی از آن ها بی ادب!
شاید اگر منِ الانم در آن کلاس نشسته بود جور دیگر میشد.
خودم تنها سعی میکردم که آن دیوار را خراب کنم، دست های مهربان پروانه را که همیشه پوست سبزه اش خشک شده بود را میگرفتم و با دستان خودش پیله اش را پاره میکردم!
سال بعد پروانه دیگر هم کلاسم نبود و گهگاهی او را در مدرسه میدیدم و از یک زمانی دیگر هرگز تصویرش در چشمانم نیفتاد، هر چند که تا همین حالا هم تصویر چهره اش با آن چشمان معصوم در ذهنم باقی مانده است.
دبیرستان که بودم شنیدم پروانه ازدواج کرده و همان روزها بود که فهمیدم از همان اوایل مشکلات خانوادگی شدیدی داشته.
همیشه این کلمه ی"ای کاش"برایم بوده و هست، که ای کاش در مدارس به جای این همه تاکید بر درس خواندن، تاکید بر آموختن زندگی و روابط میشد، کاش همانقدر که به آموزش توجه میشد به پرورش هم توجه میشد.
کاش حداقل کسی بود که در مدرسه هوای پروانه و پروانه ها را بیشتر داشته باشد.
کاش همه ی معلم ها مثل معلم شیمی و معلم ریاضی دبیرستانمان همانقدر که به آموزش توجه میکردند به پرورش هم توجه میکردند.
آن ها میدانستند که روحیات آدم ها و تحملشان در برابر مشکلات فرق میکند، یکی آن قدر قوی و سخت است که نمیگذارد مشکلات او را از پای در آورد و درس را جزء اهدافش قرار میدهد و یکی حساس است و زود خسته میشود و در خودش فرو میرود و شروع میکند به بی هدف گذراندن زندگی اش.
معلم ریاضی مان وقتی میدید بیشتر بچه های کلاس ازدواجی هستند مثل بعضی از معلم های دیگر دست به تحقیر و تمسخر نمیزد و در کنار تدریس مشتق و انتگرال، به بچه ها یاد میداد اگر روزی ازدواج کردند چطور با همسرانشان رفتار کنند.
در نمازخانه میان بچه ها به نماز می ایستاد و مثل یک دوست با بچه ها خوش و بش میکرد.
هیچ وقت فراموش نمیکنم که در صف نماز مرا محکم به آغوش کشید و با مهربانی گفت که عاشق بچه های نمازخوان است.
معلم شیمی مان وقتی میدید بچه ها درس نمیخوانند به جای داد زدن و سرکوفت زدن ،درس زندگی را قاطی درس محلول ها و فرمول های شیمیایی میکرد و روابط الکترون ها و هسته ی اتم را به روابط فرزندان و مادرشان تشبیه میکرد.
او خوب میدانست که دانش آموزانش روزی مادر خواهند شد و مثل بعضی از معلم ها نمیگفت درستان را بخوانید و به جایی برسید، بگذارید فرزندانتان بهتان افتخار کنند!
او میدانست که مدرک تحصیلی به تنهایی افتخار نمی آورد و اخلاق و منش است که افتخار می آورد.
کاش یکی از این معلم ها هم معلم پروانه میشد و به او یاد میداد که اگر نمیتواند درس بخواند حداقل جور دیگر زندگی کند، در برابر مشکلات قوی تر باشد، برای خودش و زندگی اش ارزش قائل باشد.