در کار خدا مانده ام...هرچند که عجیب نیست ماندن در کار خدا...شاید همین خود نشانی از حکمت های اوست.
اما امروز و در همین لحظه بیشتر از هر وقت دیگری در کار خدا مانده ام...که هر چه از قبل تا به الان مرورش میکنم برایم حیرتآور است...حیرتآور است چیزی که فکر میکردم تمام شده است اما هر بار طور دیگری شروع میشود...
حس و حال عجیبی است...خیلی عجیب و توصیف ناشدنی.
خدایا این چه رازی است؟
دیگر میدانم حتی کوچکترین و بی شکل ترین اتفاقات هم بدون خواست تو نیست، همان که میگویند حتی یک برگ هم بی اذن تو نمیافتد، مگر اتفاقی کوچکتر از افتادن یک برگ هم هست؟ آن وقت چطور میشود چنین اتفاقی که اینقدر برایم حیرتآور است بیاذن تو باشد؟
هر چه که باشد من تسلیم تو ام، اما، اما که نه، تسلیم بودن که اما و اگر ندارد، تو این اما را نشنیده بگیر، اما، مراقبم باش...حتی دیگر بعید میدانم که خودم حواسم به خودم باشد...دیگر تاب و توانی بر ویرانی ندارم...کاش میشد در آغوشم بگیری...حالا که چنین التهابی دوباره ذره ذره دارد قلبم را در خود میفشارد...
+عنوان: یک نفس آرزوی تو_همایون شجریان
- ** گُلشید **