۱_اردیبهشت، ماه زیبایی است، خوش عطر،خوش رنگ،لطیف و خلاصه از جمله خوبان است اما حیف از آنکه در حال رفتن است و من ندانستم که چطور از آن آنگونه که باید لذت ببرم و حق را ادا کنم!
اردیبهشت جان مرا ببخش که تا امروز نتوانستم لبخندم را قاطی لبخند زیبایت کنم، نتوانستم حال دلم را به دل انگیزی تو خوب کنم.
شاید تنها همان عصر بارانی که تا گوشم به صدای باران خورد و دو دقیقه ای لباس پوشیدم و چتر به دست کوچه های اطراف خانه مان را گز کردم کمی حالم شبیه تو و لبخندم غرق در لبخند تو شد!
یا شاید هم آن شبی که در آن خانه ی قدیمی و با صفا روزه ام را باز کردم و شربت زعفرانی که عطر تو را داشت در میان دار و درخت های آن خانه خوردم کمی حال دلم به دل انگیزی تو شد.
اما مرا ببخش که تمام روز هایم شبیه تو نبود.
۲_از اواسط اسفند بود که پیج هنری ام را در اینستاگرام ایجاد کردم و تا همین چند وقت پیش سعی بر آن داشتم که هر روز استوری هایی را منتشر کنم اما یک روزهایی دیدم که حالم خوب نیست و دارم از حال خوب داشتن در استوری ها حرف میزنم، دیدم که حوصله ندارم و از انرژی مثبت داشتن حرف میزنم، دیدم که طوفانی ام اما از امید و آرامش حرف میزنم و اینگونه شد که به یکباره بیش از قبل و بیش از آنچه فکرش را بکنید از اینهمه فضای فیک اینستاگرام حالم به هم خورد!
و همان موقع بود که با خودم گفتم غلط میکنی اگر حالت از این جملات به هم میخورد آنها را نشر میدهی! هر وقت که حالت خوب بود آن وقت از حال خوب حرف بزن.
درست است اینستا یک فضای عجیب و غریب و فیک است!
تو حق نداری از حال بدت آن هم در پیج کاری حرف بزنی و فقط باید از حال خوب بگویی. اما تو بیا و کمتر فیک باش و حداقل وقتی حالت بد است از حال خوب نگو! به درک که هر روز استوری نگذاشتن باعث میشود الگوریتم های اینستاگرام تو را فعال ارزیابی نکند و پست هایت دیرتر به اکسپلور برود و دیرتر دیده شوی و دیرتر کارت بگیرد، همه اش به درک! تو کمتر فیک باش!
به خاطر همین است که هیچ وقت از فضای لایف استایلی و بلاگری اینستا خوشم نیامد و سعی در دوری ازش را داشتم!
چون هیچ بلاگری از حال بدش نمیگوید، از دعواهایش با عشقش نمیگوید، از بی حوصلگی و نامیدی و آشفتگی ها و و و و نمیگوید و فقط از حال خوب میگوید و روانشناسی های زردی که گوشه گوشه اینستاگرام را پر کرده است.
۳_چرا باید در یک عصر اردیبهشتی زیبا که من و مامان و خاله سه تایی عزم پیاده روی کردن کرده ایم یک زن که از اقوام دور است سر راهمان سبز شود و وقتی که بعد از سلام دادن ازش دور میشویم و چند قدم که جلو میرویم مادر را صدا بزند و بگوید: فلانی داماد دار نشدی بیایم شیرینی بخوریم؟:|
و باز ول نکند و بگوید چرا پس؟:/
و چرا من نباید یک دختر پررو و بی ادب باشم و در جوابش بگویم: میخواهم ببینم فضولم کیست؟:|
و باز با پررویی ادامه بدهم: چون مثل دختر تو فقط دنبال شوهر کردن نیستم تا با هر کسی که از راه رسید بروم:/ من دنبال یه همراهم میدونی یعنی چی؟:)
و اصلا چرا همه اینها را تنها در دلم باید بگویم و تنها واکنشم به او این باشد که اصلا برنگردم سمتش و راه خودم را بگیرم و بروم؟:/ لعنت به اینهمه متانت و صبوریD:
و اصلا تر اینکه حتما منتظر بمان تو یکی را برای عروسی هم دعوت نمیکنم چه برسد به شیرینی خوردن:))
خدایا چرا این آدم ها تمام نمیشوند؟!
با لحن رائفی پور بخوانید: خدایا بسه دیگه؛ بابا خسته شدیم:(
۴_جدی جدی دلم میخواهد یک نفر را استخدام کنم که پایان نامه ام را برایم بنویسد، هنوز فصل سه را شروع نکرده احساس بی حوصلگی میکنم:| اما خب مینشینم سر جایم چرا که ما از این پول ها نداریم تازه اگر داشتیم هم از این کارها نمیکردیم:)
۵_هر چه که بیشتر میگذرد بیشتر به این پی میبرم که هیچ اتفاقی در زندگی مان اتفاقی و بیهوده نیست!
تمام حوادث، تمام اتفاقات، تمام آدم ها و هر آنچه که سر راه ما و زندگی مان است قطعا با هدفی میآید و میرود، خصوصا آدم ها!
و گاهی هم شاید ما با هدفی سر راه آدم های دیگر قرار میگیریم!
۶_همسایه مان پسرش که چند سالی بود برای نمیدانم تحصیل یا کار به فرنگ:) رفته بود چند روزی را برگشته، آن یکی پسرش هم که طبقه ی بالایی شان هستند یک پسر بچه ی ۵ ساله به نام محمد حسین دارد که خیلی با مزه و شیرین است و اتفاقا خیلی هم با ما صمیمی:)
چند روز پیش با مامان جایی میرفتیم که محمد حسین در کوچه داشت راه میرفت، مامان بهش گفت محمدحسین خوبی؟
سرش را بالا گرفت و طوری از کنارمان رد شد و جوابمان را نداد که انگار اصلا ما را نمیشناسد:)))
البته حق دارد خودش را بگیرد بالاخره عمویش از فرنگ برگشته:))
و جالب است که از آن روز یکی دوبار دیگر هم این قضیه پیش آمد:))
۷_به عنوان حسن ختام این پست هم از من به شماست گوش دادن به صحبت های آقای مجتبی شکوری!
که چقدر به دور از روانشناسی زرد این انسان صحبت میکند و چقدر کلا حرف هایش دلنشین و خوب است.