این دو سه روزی درگیر تمیز کاری خانه بودیم، در واقع همان خانه تکانی برای ۶ ماهه ی دوم سال:)
با اینکه از خانه تکانی بدم میاید و به قول دوستان" خانه تکانی خر است" اما همین که خبر از تمام شدن شهریور و آمدن پاییز عزیزم را میدهد برایم کلی ارزش دارد.
دیروز که داشتم وسایل کمدها را مرتب میکردم این ها را دیدم!
برای لحظاتی فکر و ذهن و تمام وجودم پر کشید به دوسال پیش، دو سالی که خودم هم نفهمیدم چطور گذشت؟!
این عکس ها و این دو تکه پارچه ای که بوی عطر حرم را میدهد از بخش نذورات حرم گرفته بودیم.
هر چه بیشتر فکر میکنم بیشتر میفهمم که از آن سفر آنقدر که باید نفهمیدم! هر چه بیشتر فکر میکنم بیشتر دلتنگ میشوم و هر چه میگذرد بیشتر لذت آن سفر در وجودم رخنه میکند.
آن روزها مصادف شده بود با پایان سردرگمی ام، مصادف شده بود با یافتن راهم، مصادف شده بود با روزهایی که حسین را صدا زده بودم که مرا دریابد، که مرا ببیند، که به او قول بدهم که در راه او باشم...همان روزها که پا در راهی جدید گذاشتم.
نمیدانم...اما این روزها حس میکنم مثل آن اوایل امیدوار نیستم، حس میکنم که کمی ترس در وجودم رخنه کرده است، ترسی که از ابهام آینده ای که روبه رویم هست، ترس از بی فایده بودن یا شدن هر آنچه که فکرش را میکردم و میکنم!
نمیدانم...اما شاید باز هم صدا زدن او چاره ساز باشد، چاره ای برای امیدواریم، چاره ای برای رهایی از این ترس ها...
مدتی است که اسمش را که صدا میزنم بغض چشمانم میشکند.
امشب هم از آن شب هایی است که دلم میخواهد بشکنم، بشکنم و بشکنم و بشکنم تا جایی که هیچ دیوار شیشه ای سالمی در وجودم وجود نداشته باشد...
من از این ابهام میترسم، از این سینوسی شدن امیدواریم میترسم، از همه ی این ترس هایم میترسم.
من یک روزهایی ذوق زده شدم از احساساتی که درونم زنده شد، از احساساتی که تهش به تو وصل میشد امام من!
از رویاهایی که به تو وصل میشد...اما...نمیدانم آیا حقم بود که هر کدامش به نوعی فرو بریزد؟....شاید هر بار فرو بریزد اما من از رویایی که به تو وصل شود دست نمیکشم...!خواه هر بار هم فرو بریزد...اما یکجایی تو خودت آن را برایم میسازی، مگر نه؟!... یکجایی کمکم میکنی که آن را داشته باشم، مگر نه؟...یکجایی برایم دعا میکنی که به آن برسم، مگرنه....؟
- ** گُلشید **