چند روز پیش بود که صفحه ی اینستا را که باز کردم و شروع کردم به دیدن پست های جدید، رسیدم به یک پست از پیج دانشگاه سابق.
عکس یک دختر بود!
دختری که لباس فارغ التحصیلی به تن داشت و با یک دستش لبه ی کلاهش را گرفته بود و با لبخندی که حتی آثارش در چشم هایش هم دیده میشد به من( البته که به لنز دوربین) خیره شده بود.
همه چیز عکس برایم آشنا بود!
آن منظره ی پشت عکس، آن لباس ها، حتی روبه روی آن دختر که در عکس معلوم نبود، همان ساختمان اسپیناس پالاس که دختر در آن بود، آن ژست عکاسی که من هم عکسی مشابه آن در همان حوالی گرفته بودم، چهره ی آن دختر و...
اولش فکر کردم شاید این عکس هم مثل هزاران عکسی که دانشجویان برای ادمین پیج ها میفرستند تا در پیج بگذارند باشد. اما گفتم اخر این پیج که مخصوص اطلاع رسانی ها و حواشی است!
یک آن دلم هری ریخت...
همه ی اینها در عرض چند ثانیه بود.
به سمت کپشن رفتم...
خودش بود، همان دختری که هم خوابگاهی ما بود و اتاقشان هم دوتا اتاق ان طرف تر از ما!
هم ورودی بودیم و او دانشجوی فیزیوتراپی، ظاهرا حالا دانشجوی ارشد تهران هم شده بود.
اما حالا....
حالا تمام آن همه زحمت و تلاش و آرزو و امید زیر خروارها خاک بود.
نه از کرونا!
از تصادف....
امروز هم باز همان پیج عکسی از سه دانشجوی پزشکی گذاشته بود! که آنها هم یک نفرشان به خاطر کرونا بود و دونفر دیگر یکی تصادف و یکی ایست قلبی.
راستش دیگر دیدن عکس ها در پیج ها وحشت آور شده اند!
مرگ به همین سادگی و آسانی شده است.
بعد از دیدن آن پست اولی لحظه ای با خودم گفتم اگر عکس بعدی من باشم چه؟
اگر همین چند روز آینده، نه همین چندماه آینده به سراغ آمد چه؟
منی که در این ماه ها و در این روزها هر کاری کرده ام جز زندگی کردن!
واقعا ارزشش را دارد؟
که به جای زندگی کردن، روزهایت را اینطور بگذرانی؟
زندگی کردن کار خاصی نمیخواهد، به قول سهراب( اگر اشتباه نکنم) زندگی شستن یک بشقاب است!
همان روز بود که با خودم گفتم زودتر باید خودت را جمع و جور کنی.میدانم شاید کمی طول بکشد اما باید تمام تلاشت را بکنی تا زودتر این روند را بگذرانی.حداقل روزی یک ساعت را واقعا زندگی کن.
بعد از ظهر همان روز از ساده ترین کارهایی که میشد شروع کردم، کمی به خودم رسیدم از آن مدل آرایش هایی که دوست داشتم، تل پاپیون دار پارچه ای ام را به سرم زدم و لباسی که دوست داشتمش را به تن کردم.
اهنگ های مورد علاقه ام را گذاشتم و جلوی اینه به خودم نگاه کردم، لبخند زدم، من خودم را دوست داشتم و دارم، با اهنگ ها خواندم و خواندم، خندیدم و خندیدم حتی به دروغ، آنقدر خندیدم تا مغزم آنهارا واقعی برداشت کند....
بعد از آن به سراغ کابینت رفتم و پودر ژله هایی که مدت ها دست نخورده انجا مانده بودند را برانداز کردم، یک پرتقالی را بیرون کشیدم وقتش بود که پاستیلی را که ماه ها بود میخواستم درست کنم را درست کنم.
شب که شد پاستیل های اماده شده را برش زدم و اوردم تا همگی ان را بخوریم.
راستش طعمش هنوز زیادی شبیه ژله بود:)
به گمانم گلوگزش را کم ریخته بودم ولی خب برای بار اول بد نبود:)
پ ن: سلام سلااام
حالتون چطوره؟:)
مدتی بود که کم مینوشتم و چی بگم که نوشتن هام هم تعریفی نداشت و روزه ی سکوتی که موقع خوندن وبلاگ هاتون گرفته بودم به واسطه ی چالش میخک ( هنوز به این اسمت عادت نکردم:) ) قراره شکسته بشه.
راستش خیلی وبلاگ هایی که دنبال میکنم هم فعالیتشون حسااابی کم شده و همگی انگار روزه ی سکوت گرفتیم.
خلاصش اینکه بیاید و شما هم سکوتتون رو بشکنید و تو این چالش یخ شکنی شرکت کنید، به نوبه ی خودم از هر کسی که این پستو میخونه دعوت میکنم حتی شما دوست عزیز:)
و حرف اخر اینکه متاسفم اگه با خوندن این پست ناراحت شدید، دلم میخواست با مطلب شادی شروع کنم ولی خب نشد دیگه....
امیدوارم روزای خوب به زودی از راه برسه.