کمک از ما نوشتن از شما#( نجوای هر تپش ۱)

چشمانش را به آرامی از هم گشود، انوار زرین خورشید زیبا که جسورانه از لابه لای مولکول های شیشه ای پنجره به داخل اتاق می جهیدند لبخند را میهمان صورت زیبایش کرد.

دستش را به آرامی روی قلبش گذاشت و تپش منظم قلب که آواز زندگی را سر میداد اشک شوق را گوشه ی چشمانش نشاند.

ناگهان دلش هری ریخت، دستش را روی قلبش فشرد و به آرامی زمزمه کرد: تو کی هستی؟ کی بودی؟... ممنونم ازت، کاش...کاش حداقل میشناختمت، ولی...ولی قول میدم که مراقبت باشم!

و با خود فکر کرد ‌که به زودی به دنبالش خواهد رفت حتی اگر امیلی همراهش نیاید!

نگاهش دوباره به سمت پنجره و نور طلایی خورشید چرخید.

امروز اولین روزی بود که پس از مدت ها در اتاق کوچک و زیبایش بیدار میشد.

اغراق نبود که به همین زودی دلش برای بیمارستان تنگ شده بود!

یا شاید هم، بیشتر دلش برای ساموئل تنگ شده بود!

از امیلی و پرستار ها و شاید بیشتر از دکترش عصبانی بود که نگذاشته بودند این چند روز اخیر به دیدن ساموئل برود و پس از پیوند او را در اتاقی مخصوص قرار داده بودند، هر چند که او حتی شماره ی اتاق ساموئل را هم نمیدانست، حتی این را هم نمیدانست که ساموئل در کدام بخش بستری بود.

دلش میخواست همین حالا بلند شود و هر طور که شده به دیدن ساموئل برود اما میدانست که شدنی نیست.

ذهنش روانه ی روز های قبل شد، قبل تر و قبل تر.

آن روز هم شبیه چند روز اخیر ناامید از همه جا و گله مند از خدا به محوطه بیمارستان رفته بود و روی نیمکت همیشگی اش در گوشه ای نشسته بود و به امیلی گفته بود که تنهایش بگذارد و امیلی کمی آن طرف تر خودش را مشغول کتاب قطوری کرده بود و وانمود میکرد که حواسش به او نیست!

با خودش آرام حرف میزد: خواهر مهربون و بیچاره ی من!

برای چی خودتو اینجا وقف من کردی؟ اصلا برای چی انقدر مهربونی؟تو همش الکی لبخند میزنی و بهم میگی امیدوار باشم، امیدوار به چی؟ به اینکه یکی بیفته بمیره تا قلبش برسه به من؟ که من دوباره بتونم زندگی کنم؟ هه، مسخرست!

من دیگه رسیدم به ته خط، چند روز دیگه قلب من وایمیسته ( اشک هایش شروع به باریدن کرد) و تو دیگه خواهری به اسم آماندا نداری( بغضش را قورت میدهد و با پشت دستانش اشک هایش را پاک میکند)، هیچی تو این دنیا قشنگ نیست، من دیگه هیچی رو دوست ندارم، من...

ناگهان صدایی فوق العاده آرام جمله اش را ناتمام گذاشت:

_ واقعا مطمئنی که دیگه هیچی رو دوست نداری؟

به سرعت و با حالتی که ترس و شوکه شدن او را نشان میداد به سمت چپ برگشت و نفسش را به سختی رها کرد.

پسری جوان که به نظر میرسید هم سن و سال اوست گوشه ی چپ نیمکت متمایل به او ایستاده بود و با چهره ای مملو از آرامش به او مینگریست که با دیدن حالت آماندا کمی دستپاچه شد و دو دستش را به نشانه ی تسلیم کمی بالا آورد:

ببخشید ببخشید من واقعا معذرت میخوام قصد ترسوندنت رو نداشتم.

آماندا اخم هایش را در هم کشید:

برای چی به حرفای من گوش میدادی؟ اصلا تو برای چی اینجایی؟

پسر جوان لبخندی زد: میشه بشینم؟

آماندا شانه ای بالا انداخت و با کراهت نجوا کرد: چمیدونم، بشین.

_من ساموئل هستم( لبخند میزند)

آماندا کمی از حرص لب هایش را بر هم فشرد و زیر لب زمزمه کرد: آماندا هستم.

ساموئل: همین الان یهو یه اتفاقی میفته و چشمات کور میشه!

آماندا با چشمانی گرد شده و چهره ای که حالتی از تعجب و عصبانیت را نشان میداد صدایش را کمی بالا برد: برای چی این حرفو میزنی؟زبونتو گاز بگیر.

ساموئل: یعنی ناراحت میشی اگه کور بشی؟

آماندا: خب معلومه که ناراحت میشم.

ساموئل: چرا؟

آماندا: یعنی چی چرا؟ خب اونوقت دیگه نمیتونم هیچی رو ببینم.

ساموئل: پس هنوز خیلی چیزا رو دوست داری!

آماندا: منظورت چیه؟

ساموئل: چرا داشتی به خودت میگفتی که هیچی رو دوست نداری؟

آماندا نگاهش را به پایین افکند و با ناراحتی گفت: چون من مدت هاست از بیماری قلبی رنج میبرم و حالا دکترا برام نسخه پیچیدن که قلبم باید پیوند زده بشه و من...من دیگه نمیتونم آرزوی خوب شدن بکنم چون آرزوی خوب شدن من مساوی هست با مرگ یکی دیگه...

ساموئل: آماندا، اون کسی که قراره قلبش به تو برسه در هر صورت قراره که تو روز موعد از دنیا بره چه قلبش به تو برسه و چه نرسه، و چه بهتر که طوری بمیره که قلبش به تو پیوند زده بشه، چون اینجوری به ازای باقیمونده ی عمر تو انگار دو تا آدم به زندگی برمیگردن.

 

 

ادامه دارد.....

...................

پ ن۱: منبع عکس و پیشنهاد نوشتن:خفگی

پ ن۲: ممنون از شیفته گونه بابت معرفی.

پ ن۳: نمیدونم چرا و چی شد که شخصیت های خارجی رو انتخاب کردم، شاید خود عکس دلیلی برای این انتخاب بود، فقط میدونم که یهویی و ناخوداگاه همه چی به ذهنم خطور کرد.

پ ن۴: قسمت دوم که احتمالا قسمت پایانیه، ان شالله نظرات رو باز میکنم.

  • ** گُلشید **

یک جرعه لبخند

دارد همه چیز آنکه تو را داشته باشد

دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی

مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی

به غم زان شاد می‌گردم که تو غم‌خوار من گردی

از آن با درد می‌سازم که تو درمان من باشی

"عراقی"

Designed By Erfan Powered by Bayan