یا مُنتهَی الرَّجایا
می ترسم از روزهایی که خودم را یادم میرود، یادم میرود چه هستم؟ که هستم و دارم چه کار می کنم وسط این هیاهوی زمان؟!
می ترسم از روزهایی که تو را نمی بینم.
می ترسم از روزهایی که ایستادن در پیشگاه تو برایم عادت می شود
می ترسم از نماز هایی از روی عادت خوانده می شوند
وحشتناک اند...
روزهایی که نمازهایم بی حس عاشقانگی برای تو ادا می شوند.
نماز صبح هایی که اول وقت خوانده نمی شوند، علیرغم ساعتی که زنگ گذاشته می شود.
پر از دلهره می شوم وقتی اشکی از چشمانم نمی چکد، وقتی حس می کنم تمام احساسات در من فروکش کرده است.
آتش در دلم زبانه می کشد وقتی می فهمم تمام این منع شدن ها تقصیر خودم است که تو این نعمت را از من ستانده ای.
روزها را کنکاش می کنم تا بدانم کجای کارم می لنگد و نفس وامانده ای که سعی در توجیه اعمالش را دارد.
من این دوری را نمی خواهم...
من این بی احساسی را نمی خواهم...
نگیر از من این احساسات ناب را، آن هم پس از آنکه به من بخشیدی...
نمی خواهم چون قبل تر ها باشم...
بگذار نماز های صبحم عاشقانه برای تو ادا شوند.
بگذار این چشمه ی خروشان بجوشد، بگذار هر چقدر من بد هستم باز هم در درگاه تو باشم.
..................
پ ن۱: عید همگی خیلی مبارک باشه، امیدوارم که امروز بهترین عیدیا نصیب هممون بشه و راس این عیدیا هم مسلمان و شیعه ی واقعی بودنمون باشه.
پ ن۲: امروز شله زرد پختیم:) خیلی حس خوبی داره نذری دادن، فوق العادس:)
پ ن۳: درج تصویرم بالاخره درست شد:)
تابلوی نقاشی اثر استاد گلشید ۱۱ ساله که قبلا قرار بود براتون بذارم:)
اون موقع تو تابستون یه دوره نقاشی رنگ روغن رفتم و چندتا تابلوی کوچیک کشیدم و این اولین تابلوی بزرگم بود که قرار بود آخرین نباشه ولی متاسفانه آخرین شد و الان سالهاست طبیعت حاضر در اتاقمه:)