مامان...!

از دیروز سرما خوردم، وقتی مامان دیروز زنگ زد بهم سریع از صدام فهمید ولی خب گفتم که حالم خوبه و صبح هم رفتم دکتر اما بازم تا شب سه بار زنگ زد که بیام برات سوپ بذارم و دیروز هر جور بود قانعش کردم که خوبم.

از نصفه های شب قبل علائمم تشدید پیدا کرد و اصلا حالم خوب نبود.

  • ** گُلشید **

مرا تاب انتظار سرآمد.

از جمله تفریحات سالم دوران بارداری، با انگشت ها آروم آروم ضرب گرفتن روی شکم و بلافاصله بعدش شروع شدن موج مکزیکی رفتنای فسقلی و تماشا کردن توسط من و همسر و ذوق کردن و هیجان زده شدن تا عرش اعلی هست:)

 

+تو تمام عمر وبلاگ نویسیم پستی به این کوتاهی ننوشته بودم:|

  • ** گُلشید **

بگو عمر عاشقی تموم نمیشه....

ماه قبل یه جشنی داشتیم که باعث شد همسر به فکر این بیفته که یه باند بگیریم که تو چنین مراسمایی همش درگیر اجاره باند و خراب شدنش و این داستانا نباشیم. حالا از اون روز اکثر روزا موقع صبحانه خوردن باند رو روشن میکنه و آهنگ میذاره و بعد راهی سرکار میشه و خب منم گاهی موقع کارا و گاهی هم وقتی صبحانه تنها میخورم همین کارو میکنم. چند وقت پیش که لیست آهنگامو همینطور که میرفتم

  • ** گُلشید **

آن من دیگری ام کو!؟

انسان موجود عجیبی است...!

بگذارید بابت جمله بالا توضیح ندهم! راستش را بخواهید با خواندن پست های گذشته ام حسرت خوردم بابت قلمی که در نوشتن پیدا کرده بودم و حالا با خود فکر میکنم گویی من دیگری آن متن ها را نوشته است...

  • ** گُلشید **

از آن شروعی که گفته بودم چهار ماه گذشت!

این روزا گذر زمان بیشتر از هر چیزی داره منو شوکه می‌کنه!

الان هم وقتی که دیدم از آخرین پستی که گذاشتم چهار ماه گذشته واقعا شوکه شدم،

  • ** گُلشید **

صرفا جهت شروعی برای نوشتن.

 ۱۵ اسفند که پایان ناممو دفاع کردم دقیقا مصادف شد با انتشار دفترچه آزمون استخدامی آموزش و پرورش!

اصلاحات پایان نامم یه طرف، ماه رمضان و روزه گرفتن و کم انرژی بودن یه طرف، مهمونیای عید که اکثرشونم افطار بود و حتی به بعد عید هم کشیده شد

  • ** گُلشید **

قبلا به یکی گفته بودم عنوان چنین پستی را «آغاز فصل جدید» خواهم گذاشت:| :)

یادم است چند روز قبل از اینکه جواب آزمایش بیاید، همان شبی که شب شهادت حضرت زهرا بود و خاله جان بساط سمنو پزان راه انداخته بود و تا نیمه های شب پای دیگ سمنو بودیم، موقع هم زدن سمنو هر بار بعد از یاد کردن هر کسی که در ذهنم بود

  • ** گُلشید **

آمده ام تو به داد دلم برسی!

نمی‌دانم این بار چندم است که داغی اشک گونه هایم را گرم می‌کند و در حالی که لبم می‌خواهد ‌‌‌‌‌‌پیش خدا نجوا کند که «آخر چرا؟» مثل تمام دفعات قبل در تمام این سال های زندگی ام، دستی پنهانی جلوی دهانم را می‌گیرد و نوایی در ذهنم می‌گوید

  • ** گُلشید **

عنوان با شما:)

دیروز حوالی ظهر که بیکار شده و دستم را زیر چانه ام زده بودم تا به این فکر کنم که چه کار کنم و به هر کاری که به ذهنم میرسید برچسب حوصله ات را ندارم میخورد ناگهان نرگس به ذهنم آمد و یادم آمد که بعد از چهلم پدرش میخواستم بهش زنگ بزنم و اما حالا بیش از دو هفته از چهلم گذشته و من هنوز با نرگس تماس نگرفته ام

  • ** گُلشید **

و دعا اثر دارد....

۱_در راستای پست قبل باید بگم که گاهی وقتا درسته آدم نظرات یه پست رو میبنده اما دریافت تعداد اندکی از پیام ها اونقدری به آدم دلگرمی و حس خوب میده که ناخوداگاه لبخند رو لب آدم میشینه، حس اینکه کسانی هستند که کیلومتر ها دور از تو حرفاتو شنیدن

  • ** گُلشید **

یک جرعه لبخند

دارد همه چیز آنکه تو را داشته باشد

دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی

مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی

به غم زان شاد می‌گردم که تو غم‌خوار من گردی

از آن با درد می‌سازم که تو درمان من باشی

"عراقی"

Designed By Erfan Powered by Bayan