۱_در حالی که صدای باد تند و سرد پاییزی از پشت پتجره هایی که از دیروز بعد از تموم شدن تمیزکاری خونه بسته شد، به گوشم میرسه، در حالی که یکمی سردم شده و یه گوشه مچاله شدم، در حالی که پر از شوقم از نزدیک شدن به آبان و روزهای هر چه پاییزی تر و در حالی که با یک دستم نارنگی و سیب میخورم، با دست دیگرم و با مغزم دارم شروع میکنم به نوشتن این پست. و من عاشق شب های بلند پاییزم، عاشق باد های سردش و حتی عاشق همان حسی که بعضی ها از آن به دلگیر بودن یاد میکنند. فقط باید عاشق پاییز باشی تا بدانی چه میگویم، بله، پاییز فصل عاشقان است:)
۲_از اخبار و پیگیری اون و خوندن و گوش کردن هر چیزی که مربوط به اعتراضاته اونم در حالی که تشخیص راست و دروغ خیلیاشون سخته و هیچ فایده ای جز داغون کردن اعصاب نداره فاصله گرفتم و به وضوح آروم تر شدنم رو دارم حس میکنم.
۳_امروز سومین جلسه از کار جدیدم رو رفتم که مقرر شد دو روز در هفته باشه روزای کاریم تو این شرکت. حس میکنم که محیط اینجا برام راضی کنندست همینقدر که مثل اون اوایل و اولین شرکتی که فقط به مدت ۶ ماه رفتم احساس سرخوردگی نمیکنم جای شکرش باقیه. البته این روزا حس میکنم محیط و شرایط اون شرکت به عنوان اولین تجربه کاری باعث شد که من خیلی سرخورده بشم. طوری که بعد از گذشت یکسال کار تو شرکت دوم که هنوزم یک روز در هفته رو در اون مشغولم، تازه تونستم از اون حالت نفرت به حالت عادی بودن برسم و حالا کم کم میبینم که اونقدرا هم بد نیست و میتونه مزیت های زیادی داشته باشه( البته این به این معنی نیست که تا ابد تو این حرفه خواهم موند).
اتاقم تو این شرکت فضای دلباز و خوبی داره و نور زیاد و دوتا پنجره که جلوی یکیش درخته و این خوبه:) در کل محیط این شرکت رو میدوستم:)
۴_پریروز که خیلی اتفاقی با فیلترشکن به واتساپ وصل شدم دیدم که دوستم نرگس استوری گذاشته و با حالت شوکه شده و ناباورانه ای دیدم که اعلامیه هفتم پدرشه:(
تا چند لحظه تو شوک بدی بودم و تا مدتی سردرد بدی گرفتم. به فاطمه زنگ زدم که اونم خبر نداشت. نرگس اینا شهر مجاور هستن که یه ساعتی فاصله داشتیم و فاطمه گفت که کسی نیست که بیاردش و قرار شد عصر همون روز بابا منو میبره سر راه هم فاطمه رو ببریم که البته مامان هم باهامون اومد. روز خیلی بدی بود، سر مزار، نرگس تا منو دید گریه ش بلندتر شد و اسممو داد زد، همدیگه رو بغل کردیم و چند دقیقه همونجور موندیم و منم پا به پاش گریه کردم، شب همش خواب نرگس و گریه هاشو دیدم:(
هیچ وقت فکرشو نمیکردم که اولین دیدارم با نرگس بعد از عروسیش و لباس سفید، دیدنش تو لباس عزا باشه:(
۵_هفته قبل رفتم دندون پزشکی و نوبت زدم واسه ایمپلنت، نه و نیم ناقابل:| تازه جنس سوئیسی دوازده و نیم بود و من و البته اکثریت افرادی که میومدن جنس کره ای انتخاب میکردیم:| خلاصه حسابی مراقب دندوناتون باشید، گرچه خیلی وقتا ربطی به مراقبت نداره مثل مال من:|
۶_چون این روزا وقت برای اینستا و ... نمیذارم و از طرفیم پایان نامم تا فصل سه نوشتم و تحویل استاد دادم تا اشکالاتمو بگه وقت آزاد بیشتری دارم و به خاطر همین در کنار نیمه تاریک وجود، رمان دختری که رهایش کردی رو شروع کردم، تا اینجایی که خوندم داستان تو یکی از شهرای فرانسه و در زمان جنگ جهانی اول از زبان زنی به اسم سوفی روایت میشه، تا الان که یک سومشو خوندم میشه گفت کتاب خوبیه و آدم با داستان به خوبی همراه میشه و چقدر وحشتناکه جنگ، چقدر بی رحمه جنگ، چقدره نامرده جنگ:(
۷_پاییز کوچک من
دنیای سازش همه ی رنگهاست
با یک دیگر
تا من نگاه شیفتهام را
در خوشترین زمینه به گردش برم
و از درختهای باغ بپرسم
خواب کدام رنگ
یا بیرنگی را می بینند
در طیف عارفانه پاییز؟
حسین منزوی