در نتیجه دیدن این پست و این پست و البته یک سری جریانات دیگه و شاید هم شنیدن ماجرای غم انگیز مهسا امینی باعث شد که این پست رو بنویسم.
راستش هیچ وقت آدم سیاسی ای نبوده و نیستم و میخوام که اگه این پست رو میخونید بدون برداشت سیاسی اون رو بخونید.
و پیشنهاد میکنم قبل خوندن پست من اون دوتا پست رو بخونید.و اگه تربیت دینی بچتون براتون مهمه با روش های درست منطقی و علمی پیش برید نه احساسی.
خب من تو یه خانواده تقریبا مذهبی بزرگ شدم. پدربزرگ ها و مادربزرگ هام و بچه هاشون ادمای مذهبی هستند و مثل خیلی از خانواده های این چنینی تو نسل سوم که نوه ها باشن جریان عوض شده و دیگه خبری از مذهبی بودن توشون نیست!
طوری که هم تو خانواده پدریم و هم مادریم فقط من و برادرم و یکی از پسر عمه هام هستیم که به واجبات دین پایبند هستیم. بقیه نوه ها مثل خیلی از خانواده های اینچنینی تا نوجوونی اهل مذهب و تمام واجباتش بودن اما وقتی که به جوونی رسیدن کم کم همه چی عوض شد!
خب چرا اینجوری شد؟
یه بچه از سه جا تربیت میشه و از سه بافت شخصیتش تو نوجوونی و جوونی شکل میگیره.
خانواده، مدرسه و جامعه.
اینکه چی شد که اینجوری شد بخشی از جوابش تو اون پست هایی که گذاشتم هست که اونها مربوط به خانواده هستن و البته به راحتی میشه اونها رو به مدرسه و جامعه هم تعمیم داد.
کاملا واضحه که یه قسمت بزرگی از تربیت ها اشتباه بوده و هنوزم هست که نتیجه این شده.
کاملا مشخصه که تربیت دینی نادرست توسط خانواده هایی که میخوان بچه هاشون مذهبی باشن و سیستم معیوب آموزش و پرورش باعث این دور شدن تو سنین جوانی میشه.
چرا باید قرآن و دروسی که مربوط به دین هستن در قالب یه درس اجباری و از اون بدتر در قالب دروسی که دارای ارزشیابی و نمره هستن تو برنامه درسی اونم واسه یه بچه ای که هنوز قدرت تفکر و انتخاب کامل رو نداره قرار بگیرن؟
آیا خود همین دارای ارزشیابی و امتحان و نمره بودن باعث زده شدن بچه نمیشه؟
چرا سعی میشه یکسری چیزهای ثابت و غیر قابل انعطاف به عنوان پیش فرض و مبنایی برای مقبولیت تو ذهن بچه ها ثبت بشه؟
مثلا:
نماهنگ سلام فرمانده همههه دخترا با چادر و همه پسرا همون تیپ یقه بسته و ... هستن.
خب این بچه ها مثلا میخوان سرباز امام زمان باشن.
اولا اینکه آیا واجبه تو اون سن چنین حجاب سفت و سختی؟ غیر از اینکه تو اون سن اون حجاب فقط از روی احساس انتخاب میشه و چیزی که از رو احساس انتخاب بشه نه عقل و منطق، به زودی هم ممکنه از بین بره؟
دوما مگه مهمترین ملاک مومن بودن حجاب(اونم فقط تو یک نوع خاص) و نوع پوششه؟ مهم هست درست ولی آیا مهمترینه؟
یه دختر به هر دلیلی ممکنه نتونه چادر سر کنه، یه پسر ممکنه به هر دلیلی نتونه اون پوششو داشته باشه.
آیا اون بچه ممکن نیست یک درصد تو ذهنش فکر کنه من نمیتونم یار امام زمان باشم چون نمیتونم شکل اینا باشم؟
اصلا چرا باید ملاک حجاب فقط چادر باشه؟
نگید نه که قبول ندارم، تو جامعه ما و خصوصا قشر مذهبی وقتی حرف از حجاب میاد یعنی فقط چادر، جلوتر بیشتر در این مورد صحبت میکنم( تو پست بعد)
چند وقت پیش یه نماهنگی رو اتفاقی تو شبکه پویا دیدم که متنش در مورد همین سرباز وطن و دین بودن و اینها بود و من واقعا لذت بردم از اون کلیپ, چرا؟
چون که با اینکه همشون پوشش داشتن ولی به وضوح همه نوع پوششی رو داشت نشون میداد.
یه دختر چادر داشت، یه دختر روسری بلند و لبنانی بسته بود، یه.دختر شال سرش بود، یه دختر یه رو سری کوچیک به شکل سر بند بسته بود( قشنگ نماد قرتی بودن بود:) ) تو پسرا هم همین تنوع ها بود.
خب این چیو به بچه القا میکنه؟
اینکه تو هر جوری هستی فرزند ایرانی، هر جوری هستی میتونی مفید باشی میتونی یار امام زمان باشی.
و خدا چی بگم که دلم خونه از گشت ارشاد و قشر مذهبی متعصب.
از این مقدمه ها بگذریم و برسیم به ماجرای خودم.
یادمه کلاس دوم یا سوم ابتدایی بودم، اون موقع با دختر همسایه پشتیمون که یه سال ازم کوچکتر بود همبازی بودم، یه روز که رفته بودم خونشون نمیدونم ماهواره داشتن یا سی دی گذاشته بودن که یه اهنگی که اون موقع ها شو میگفتیم بهش پخش میشد و یه زن در حال رقصیدن بود و من برگشتم و به دختر همسایمون گفتم میدونی خدا اینو میبره جهنم؟:| چون بی حجابه:/
آخه چرا باید تو ذهن یه بچه تصور از خدا اینجوری باشه؟
یا یادمه یبار کلاس سوم یا چهارم بودم با دختر خالم و دوستش رفتیم آرایشگاه که من مدل دوستش بشم که موهامو کوتاه کنه، موهامو یه مصری خیلی قشنگ زد و برام هم سشوار کشید و وقتی اومدیم بریم بیرون به دخترخالم گفتم روسریمو بده و اونا با تعجب بهم نگاه کردن و گفتن چی؟ با این موهای خوشگل میخوای روسری سر کنی؟گفتم اره و خلاصه از من اصرار و از اونا انکار. و اون دوتا راه افتادن و رفتن گفتن ما میریم میخوای همینجوری بیا.
و در ارایشگاه هم بستن که من نرم تو حیاط. خلاصه من دم در وایستادم و دستامو اوردم بالا دور سرم قلاب کردم که مثلا موهام معلوم نباشه(احساس ترس و گناه بابت معلوم بودن موهام داشتم و من چون به سن تکلیف رسیده بودم بااایددد موهامو میپوشوندم) و وایستادم و از جام تکون نخوردم تا جایی که اونا برگشتن و روسری رو بهم دادن. و جالب اینجا بود که من تا کلاس چهارم پنجم معمولا تیشرت و شلوار میپوشیدم و اون روزم مثل خیلی روزای دیگه تیشرتم آستین کوتاه بود یعنی اینطور به من القا شده بود که حجاب مو مهمتره:|
نمیدونم اون موقع این تفکرات توسط کدوم یک از اون سه تا بافت به من منتقل شده بود ولی چیزی که بود این بود که خانواده من واقعا سخت گیر نبودن به هیچ وجه و اصلا چیزی رو به من تحمیل نکردن، مامانم چرا گاهی سخت گیری هایی داشت ولی حالت زورگویانه نبود یعنی طوری به من میگفت که من خودم خجالت میکشیدم( که البته این هم اصلا درست نیست که کاری کنیم که بچه احساس خجالت و گناه بکنه).
مثلا خب هیچ وقت یادم نمیاد( حتی تو عکسام هم ندیدم) مامانم تو بیرون بدون ساق شلواری دامن یا پیراهن تنم کرده باشه یا تاب یا پیراهنی که استین حلقه ای داشته باشه یا شلوارک، حتی زمانی که مدرسه نمیرفتم و خب من خیلی وقتا دلم میخواست گاهی مثل دخترای دیگه پیراهن بدون ساق یا استین حلقه ای بپوشم( این میل واسه سنین قبل از ۶_۷ سالگیه شاید).
مثلا یبار کلاس اول یا دوم بودم رفته بودم خونه خالم، اونا اون موقع تو خونشون حوض داشتن، اون روز بعد از آب بازی دختر خالم که کمک کرد لباسامو که بلوز دامن بود پوشیدم نذاشت ساق شلواریمو تنم کنم و گفت دیگه سر ظهره کسی تو کوچه نیست( تازه فاصله خونه هامونم چند دقیقه بیشتر نبود) و منم خب قبول کردم و وقتی با دخترخالم اومدیم که منو برسونه خونمون مامانم دم کوچه بود و تا منو دید گفت ای وای نگاش کن زشته چرا اینجوری اومدی بیرون؟ و اگه دخترخالم نمیگفت کسی نیست و عیب نداره من بازم خجالت زده میشدم.
یا مثلا یادمه سوم راهنمایی یبار یه خانم جوونی به جای معلم ورزشمون اومده بود و انقدر زیبا و مهربون بود که من ناخوداگاه تحت تاثیرش قرار گرفتم. اون خانم یه مقدار خیلی کمی موهاش رو یه ور ریخته بود. و خب من تا دبیرستان همیشه در حد دو یا نهایت سه سانت جلوی موهام بیرون بود تازه اونم مدل دار نبود به خاطر همین اصلا به نظر نمیومد.
اون روز عصر با مامانم میخواستیم بریم بیرون و من موهامو شکل اون خانم درست کردم و مامانم بازم همون رفتار خجالت زده کردن رو با من داشت!
یکبار هم تو همون دوران راهنمایی فیلم قرنطینه رو دیده بودم و یه روز موهامو شکل خانم ضیغمی تو اون فیلم درست کردم و باز هم با همون رفتار مامانم مواجه شدم.
البته شاید واقعا این نوع برخورد مامانم خیلی بهتر از زور کردن و رفتار تند بود و شاید هم همون سخت نگرفتن ها باعث شد که من هیچ وقت از حجاب متنفر نشم و خودم برم سمتش یا مثلا من تا این سن حتی یک بارم یادم نمیاد که بابام کاری به کارم داشته باشه تو این مسائل.
اول دبیرستان بودم و اون سال یه معلم ریاضی داشتیم که من به شدت جذبش شدم و تحت تاثیرش از اون سال به بعد دیگه همون دو سه سانت مو رو هم بیرون نمیذاشتم.
الان واقعا یادم نیست که اون موقع ها چرا جذب حجاب شدم ولی خب اینو یادمه که تو دوران راهنمایی معلم مجموعه عربی و قران و تو دبیرستان معلم ریاضی و شیمی خیلی تو معنویت من تاثیر داشتن.
ادم خیلی مذهبی نبودم، شاید اکثر نمازام اول وقت نبود، نماز صبحام اکثرا قضا میشد ولی خب معنویت رو داشتم و شایدم خیلی از اون واجبات رو از روی عادت یا وظیفه انجام میدادم و البته گاهی هم از روی حس خوبی که میگرفتم.
همون سال و سال بعدش رفتیم راهیان نور و من واقعا رابطه بسیار قوی و معنوی با شهدا حس کردم و این معنویت موقتی نبود و بعد از برگشتم تغییر نکرد، شیوه تفکراتم اون روزا رو به بهتر شدن بود و خلاصه معنویتم داشت از چیزی که یه عادت یا چیزی که ناشی از بافت خانواده بود به چیزی که خودم طرفش رفته بودم تبدیل میشد.
یادمه اون روزا علاقه به چادر داشتم( مثل خیلی از دخترا که علاقه پیدا میکنن و بعد مدتی هم کنار میذارن، دقیقا همون تصمیم احساسی که گفتم) و طبق تصوراتی که به ذهنم نفوذ پیدا کرده بود و چادر زمین گذاشتن رو بی احترامی به چادر و یه امر ناپسند میدونست باعث میشد که ترس از زمین گذاشتن چادر نذاره که چادر سر کنم.
دو سه سال قبل تر مکه ثبت نام کرده بودیم و طبق تخمین ها اسممون واسه سال ۹۴_۹۵ درمیومد و من یادمه سال دوم راهیان نور وقتی با شهدا حرف میزدم تو دلم گفتم که من وقتی از مکه اومدم چادری میشم و تا اون موقع دو سه سالی وقت داشتم که خوب فکر کنم. به چادر.
سال سوم و چهارم هم گذشت و معنویت من بیشتر از عادت بودن به سمت انتخاب خودم بودن میرفت.
رابطه عاطفیم با خدا بهتر و واقعی تر شده بود. حجابم سر جاش بود، (البته نه خیلی سفت و سخت و البته این مورد هنوزم تا حدی از روی ترس از گناه یا شاید هم عمل به امر خدا بود چون گفتم رابطه عاطفیم به خدا بهتر شده بود هر چی بود خود ارزش واقعی حجاب نبود). اما نماز هام هنوز به همون صورت بود، خیلی کم پیش میومد که قران بخونم و این تفکر روز به روز از طریق اون بافت ها در من بیشتر میشد که حجاب چادره و یه ادم با حجاب چادریه!
+فکر میکنم خیلی طولانی شد قسمت دانشگاه و فراز و نشیب تفکراتم بمونه تو پست بعدی.
++این پست و پست بعد نظرات بازه :)