و بالاخره شیب آخر_یک داستان واقعی

صدای خروس وامانده که بلند شد دانستم همچون روزهای گذشته دیگر خواب بر من حرام است و ته تهش ۵ دقیقه بتوانم در جایم بمانم و بعد از ان هم تا نیم ساعت جسته گریخته چرتی بزنم. در افکار خودم در حال غر زدن بودم که صدای آقا بلند شد: "پاشید وقت نمازه"

با بدبختی پتو را کنار زدم و به حیاط رفتم و نفهمیدم که چطور وضو گرفتم و حتی بعد از آن هم نفهمیدم چطور نمازم را خواندم، فقط تمام حواسم بود که سر سجده مثل دفعه های قبل خوابم نبرد و سرزنش های آقا را نشنوم.

 از ذوق و از ترس اینکه نَنه بهانه نیاورد زود سراغ کارها رفتم تا موقعی که عمو بیاید همه چیز تمام شده باشد و غرغر های ننه ذوقم را کور نکند.

اخر قرار بود امروز با عمو به شهر بروم و چند روزی را خانه ی آنها بمانم، خانه ی عمو فرهاد همیشه خوش می‌گذشت اما فقط برای چند روز بس بود، بیشتر از آن دیگر حوصله ی شهر را نداشتم و دلم برای دِه و فاطی و شیطنت هایمان پر میزد.

اما چند روز خوب بود برای خوش گذراندن، چون عمو حسابی بهمان می‌رسید.

عصر بود که عمو آمد خانه مان دنبالم و با دخترهایش سوار ماشینش شدم و به شهر رفتیم. به شهر که رسیدیم عمو گفت برای خانه رفتن زود است برویم کمی در پاساژ ها دور بزنیم.

رویم نشد بپرسم پاساژ چیست، تا وقتی که به آنجا برسیم هزار جور چیز را در ذهنم تصور کردم.

عمو ماشین را کنار یک ساختمان بزرگ و قشنگ نگه داشت که کلی آدم هم داخلش بودند و هم بیرونش. با خودم گفتم لابد پاساژ داخل این ساختمان است.

وارد ساختمان که شدیم آنقدر روشن و زیبا بود که محو تماشای آن شده بودم. پر از لامپ های روشن و یک چیزایی که لامپ و کریستال از آن اویزان بود و خودش هم به سقف اویزان شده بود که از حرف های دخترها و عمو فهمیدم اسمشان لوستر است!

کمی که در آنجا دور زدیم عمو برایمان نفری یک گل سر خرید که رویش پروانه ی براق داشت. بعدش هم ما را به یک مغازه در همان جا برد و من فکر کردم که برایمان میخواهد بستنی سفارش بدهد ولی دیدم که هم بستنی است و هم رشته های رنگی داخلش دارد!

رشته ها را که خوردم دیدم یخ هستند و چقدر هم خوشمزه اند، رشته یخی! حتما به دِه که بروم همه ی اینها را برای فاطی و بچه ها تعریف می‌کنم، اول از همه هم از این رشته یخی ها برایشان می‌گویم، کاش می‌شد یکم از این رشته یخی ها برایشان می‌بردم تا بفهمند چجوری است. شک ندارم که این فاطی آنقدر خنگ است که نمی‌تواند تصور کند رشته چطور می‌تواند یخی هم باشد!

 

پ ن۱: برگرفته از یک داستان واقعی.

 

پ ن۲: دارم فکر می‌کنم به اینکه این داستان واقعی رو که سرگذشت یک زندگی روستایی رو تو زمان جنگ شرح میده بنویسم. البته بگم که قصدم نه تمرین نویسندگیه و نه چیز دیگه ای. فقط اینکه چون خودم از شنیدن داستان های واقعی لذت میبرم و خصوصا با شنیدن این زندگی که سرنوشت چندین و چند نفر درونش نهفته هست هم خیلی خندیدم هم عمگین شدم و کلا لذت بردم به این فکر می‌کنم که شاید بازگو کردنش خالی از لطف نباشه. البته اینم بگم که هنوز طرح خاصی برای نوشتنش نریختم و این قسمت رو هم همینجوری نوشتم.

منتها قصد دارم که به صورت پست های رمز دار بنویسمش و کساتی که دوست دارن و افتخار میدن که همراهی کنن منو همینجا بگن که بعدا رمز رو خصوصی براشون بفرستم( حتی ناشناس،برای دنبال کننده های خاموش، البته ناشناس ها خصوصی پیام بذارن که بتونم رمزو بدم.) 

و در اخر اینم بگم که این داستان وقایع و اتفاقاتی که سراسرش میفته قشنگه و مثل داستان های انچنان عاشقانه ی اساطیری نیست.

 

  • ** گُلشید **

عه

ایول داستان

نشستین از زیر زبون بقیه خاطره کشیدین بیرون ؟ :))))

من رمز میخوام پیشاپیش

:))

باور کن از زیر زبون نکشیدم خودش همه رو تعریف کرده و خب منم مشتاق بودم خودشم مشتاق تعریف:)
البته همه ی ایند یک دفعه تعریف نشده، طی چندین سال تیکه تیکه:)

حتما:)

سلام علیکم

بسیار خوب! باعث خوشحالی است اگر بتوانم بخوانم.

سلام
ممنونم از همراهیتون.

سلام

رشته یخی😄

بنده خدا نمیدونسته اسمش فالوده اس XD

قشنگ بود داستانش

رمزی چیزی بود، برای منم بفرستین :)

با کَمالِ کُمِیل میخونمش😄

سلام
:))
یعنی هر وقت اومدم فالوده بخورم یاد این رشته یخی افتادم:)

حتما:)

کتاب شما که غریبه نیستید هوشنگ مردای کرمانی رو خوندی؟

اونم سرگذشت واقعی خود هوشنگ مردای کرمانیه که یه بچه روستاییه

ومن این تیکه رو خوندم یاد قلمو نوع نوشتنا هوشنگ مردای کرمانی بخصوص همین کتاب شما که غریبه نیستید افتادم

جذاب نوشته بودی:)

منم رمز:))

نه نخوندم:)
سرگذشت های واقعی رو دوست دارم میخونمش حتما.

جذاب خوندی:)
حتما.

منم بازی

تو هم بازی:)

نمیدونم چرا مرادیو سه بار نوشتم مردای:))

الان  متوجه شدم

خواستم بگم سوات دارم بخدا مررررااااددددد درسته

وقتی ذهن آدم درگیره وحرف میزنه بهترازاین نمیشه:))

اتفاقا دیدم هر بار هم نوشتی مردای گفتم لابد مردای هست:))
وگرنه اولش گفتم احتمالا اشتباه نوشتی:)

:))) سوااات شوما اثبات شدس ابجی:)

چه قشنگ **

من و من هم رمز میخوایم!

قشنگی از چشماته:)

حتما:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

یک جرعه لبخند

دارد همه چیز آنکه تو را داشته باشد

دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی

مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی

به غم زان شاد می‌گردم که تو غم‌خوار من گردی

از آن با درد می‌سازم که تو درمان من باشی

"عراقی"

Designed By Erfan Powered by Bayan