کلاس ها از دیروز شروع شده اند، حداقل دیگر میدانم دو روز در هفته را سرگرم کلاس ها هستم و این خبر خوبی است از آن جهت که درگیر درس که باشم و سرم که شلوغ شود حالم کمی بهتر میشود.
عصر بعد از اخرین کلاس و کمی استراحت رفتم که ادامه ی نقاشی ام را بکشم، دارم به این فکر میکنم که زودتر این رنگ روغن ها تمام شود و به جایش رنگ اکریلیک بخرم، دیر خشک شدن رنگ های روغنی کمی کلافه کننده است.
هنوز چند قلم رنگ نزده بودم که دیدم بابا برای کاری میخواهد بیرون برود و من همراهش رفتم تا کتابی که استاد گفته بود را بخرم.
موقع رفتنم دیدم که مامان آماده جلوی تلوزیون نشسته؛ این روزها که دوباره آنه شرلی را نگاه میکنم او هم مشتاقانه در کنار من به تماشا مینشیند.
با دیدنم گفت که برگشتی برایت تعریف میکنم که گفتم من ان را حفظم:) هر چند که شب از تو تلوبیون نگاه میکنم:)
از کارهای مورد علاقه ام این است که دستم را از شیشه ی ماشین بیرون بگیرم و با حرکت باد آن را همراه کنم، حتی اگر باد آنقدر شدید باشد که بخواهد دستم را جدا کند یا آنقدر محکم به صورتم بخورد که اشک از چشمانم جاری شود باز هم برایم خیلی لذت بخش است.
حالا اگر قرار باشد جیغ زدن هم با آن همراه شود لدتش دو چندان میشود:)
آن روز گفته بودم که دوست دارم کنار دریا روی شن های خیس شده و میان امواج دریا بدوم و جیغ بزنم تا آنجا که پاهایم از خستگی و حنجره ام از سوزش تاب ادامه دادن نداشته باشند و گفت که دیوانه بازی هم که بلدی و گفتم که دیوانه بازی، بلد بودن نمیخواهد، دیوانه بودن میخواهد...
در ماشین منتظر نشسته بودم و بیرون را نگاه میکردم، کمی آن طرف تر سطل زباله ای کنار خیابان بود، گربه ای از ان طرف امد و کنار جدول های لب خیابان و پشت به ماشین ایستاد، سرم را بیرون گرفتم و ارام گفتم پیشت:) گربه به سمتم بازگشت و شروع کرد میو میو کردن و فکر کردم که حتما گرسنه است و چرا چیزی ندارم که برایش بریزم؟
سرم را اوردم تو و دیگر صدایی نشنیدم.
کمی بعد تر همان گربه با گربه ای دیگر یک لیوان یک بار مصرفی که مچاله شده بود و شبیه به توپ درامده بود پیدا کرده بودند و با هم بازی میکردند.
و من به فکر ان بچه گربه ای افتادم که از پارسال تا همین یک ماه پیش برایش غذا میریختیم تا جایی که بقیه ی گربه های محل حسودیشان میشد و چند بار تا سرحد مرگ کتکش زده بودند.
همین یکماه پیش بود که دیگر پیدایش نشد. راستش مطمئنم که دیگر زنده نیست، آخر جایی را جز خانه ی ما برای غذا خوردن نداشت.
به این فکر کردم که هنوزم دلم برای ان گربه تنگ میشود، هر چند که هیچ وقت من برایش غذا نریختم و همیشه تماشایش کردم و یک بار هم برایش توپ درست کردم و برایش انداختم و بازی کردنش را دیدم و هر وقت حوصله ام سر میرفت میرفتم پشت پنجره و ان هم از روی دیوار برایم خودش را لوس میکرد!
امشب آنه شرلی متیو را از دست داد.
راستش با گریه های آنه من هم گریه کردم.
دلم میخواست به آنه بگویم آنه دنیا همینقدر گاهی تلخ میشود، همینقدر گاهی پر از فقدان و از دست دادن میشود، همینقدر گاهی پر از غم میشود، اما آنه با همین غم ها و فقدان ها هم باید زندگی کرد...
- ** گُلشید **