گاهی خیلی سمج می‌شود_شیب۵

احساس تنهایی که به سراغم می‌آمد سعی می‌کردم نادیده اش بگیرم، سعی می‌کردم با انجام کارهایی که برایم لذت بخش است آنقدر بهش بی اعتنایی کنم که خودش برود.( این احساس تنهایی با آن تنهایی مفیدی که باید دوستش بداریم فرق می‌کند)

احساس تنهایی که به سراغم آمد اول رفتم بالاخره یک نقاشی جدید را شروع کردم.

دیدم که نرفت، رفتم و خودم را سرگرم درست کردن باسلوق هایی که مدت ها قبل( همان موقع ها که تصمیم داشتم پاستیل درست کنم) قرار بود درست کنم، کردم.

دیدم که نرفت، رفتم و زیارت عاشورایی که تا اربعین چله اش تمام می‌شود را خواندم. البته این روزها به این فکر می‌کنم که خواندنش را هر روزه کنم.

دیدم که نرفت، گفتم بگذار کمی بنویسم.

راستش چند وقتی می‌شود که وقتی می‌آید به همین راحتی ها نمی‌رود!

گاهی با خودم فکر می‌کنم این تنهایی که با دلتنگی( آن هم از آن نوع دلتنگی هایی که خودت نمی‌دانی برای چه یا که؟ گویی برای همه چیز و همه کس یا شاید هم هیچ چیز و هیچ کس یا شاید هم خودت) هم عجین شود عجیب قفسه ی سینه ی آدم را سنگین می‌کند.

شاید بخوابم و فردا صبح خودش رفته باشد، شاید هم دوباره عصر سرو کله اش پیدا شود، اصلا شاید صبح که بیدار شوم اول از همه متوجه حضورش شوم!

شاید امشب مثل دیشب خواب های پریشان نبینم که اصلا نمی‌دانم چه بوده اند فقط صحنه هایی تار و مبهم و آن حس بدشان در یادم مانده است.

اصلا شاید حالم فردا بهتر از امروز باشد.

  • ** گُلشید **

یک جرعه لبخند

دارد همه چیز آنکه تو را داشته باشد

دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی

مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی

به غم زان شاد می‌گردم که تو غم‌خوار من گردی

از آن با درد می‌سازم که تو درمان من باشی

"عراقی"

Designed By Erfan Powered by Bayan