تقریبا یک ماه و نیم میشود که سرکارم یک کاراموز برایم آمده است، راستش اولین بار که برای هماهنگی تماس گرفت پیش خودم خنده ام گرفت که اخر مگر من چقدر تجربه ی کاری دارم که کاراموز هم بخواهد برایم بیاید من هنوز خودم هم در حال یادگیری ام:)
اولین روزی که به شرکت امد و به استقبالش رفتم برخورد اولیه مان میشود گفت خیلی خوب بود، نمیدانم چرا اما انگار نه انگار که اولین بار بود با هم برخورد داشتیم. سه سال از من بزرگتر است و متاهل و حتی یک پسر هم داره:)
خود او هم معتقد است که خیلی زود با هم اخت شدیم، من با او بیشتر از همکارهایی که این چند ماه در کنارشان هستم ارتباط گرفتم، به قول خودش در هردویمان یکجور سادگی و بی الایش بودنی است که باعث شد زود با هم صمیمی شویم.
و چیزی که خودم هم به آن معتقدم این است که خیلی وقت ها نزدیک بودن دل ها و ان شباهت خوی ذاتی ادم ها به هم بیشتر از شباهت در چیزهای دیگر باعث اخت شدنشان میشود!
چیزی که همان اول متوجه شدم این بود که از لحاظ ظاهری اصلا شبیه هم نیستیم و جلوتر که رفتیم این را هم فهمیدم که از نظر اعتقادات مذهبی هم حتی!
اینکه با وجود تفاوت ها کاری به عقاید یکدیگر نداریم و سعی در تحمیل عقاید خود به دیگری نمیکنیم همه اش بخشی از همان نزدیک بودن خوی ذاتی است.
آن اوایل حرف که میزدیم بهش گفتم که ترجیحم این است که در محیط کار با ساده ترین ظاهر حاضر شوم اینکه محیط کار مردانه است اینجوری بیشتر احساس راحتی میکنم.تنها ترجیحم را گفتم و سعی در تحمیل عقیده ام به او نکردم که با ارایش غلیظ به سرکار نیا و لباس فلان گونه نپوش.
و در جواب او که گفت" ولی من میگم به این مردها نباید رو داد و هر جور که راحت هستیم باشیم" لبخندی زدم و گفتم اره دیگه منم اینجوری راحت ترم و او هم لبخندی زد.
هفته ی قبل که برای چندتا از پرسنل جلسه ی توجیحی برگزار کردم بعد از اتمام جلسه بعد از کلی تعریف و تمجید که چقدر عالی بود طرز صحبت و بیانت و چقدر ازت یاد گرفتم، یکهو بی مقدمه گفت" میدونی الان که فکر میکنم میبینم طرز لباس خیلی مهمه"
اولش متوجه منظورش نشدم و پرسیدم طرز لباس؟
که گفت" اره دیگه مثلا الان میبینم واقعا تو محیط کار ادم ساده تر باشه راحت تره، مثلا الان یه لحظه خودمو جای تو گذاشتم دیدم ترجیحم اینه که یه دست لباس ساده و تیره با کمترین ارایش باشم، یعنی میدونی چیه؟ تا الان میگفتم نه چون واقعا تو مجیط کار نبودم ولی الان که تو دل کارم میبینم این بهتره."
همون لحظه یاد کتاب خاطرات سفیر افتادم، اونجایی که امبروژا به نیلوفر گفت که خوشبحالت که پوشش داری و راحتی چون حس کرده بود و دیده بود که پوشش نیلوفر را راحت تر کرده است.
در دلم حسابی ذوق کردم و یکبار دیگه مطمئن تر شدم از اینکه چیزی که درست باشد خودش با رفتار درست جذب میشود و کسی که منطقی باشد خودش به سمت ان چیز درست کشیده میشود.
راستش همیشه از اینکه بخواهی با یک جمله و کمترین زمان نظر کسی را عوض کنی متنفر بوده ام و متاسفانه چیزی که در هر قشری در جامعه ی ما وجود دارد همین است.
جای قبلی که سرکار میرفتم یک آقایی که تقریبا چهل و خرده ای سال سن داشت، مرد خوبی بود و گاهی با من و خانم منشی در مورد مسائل مختلفی صحبت میکرد. یادم است دو روز قبل از مشهد رفتنم هنگام خداحافظی ام با خانم منشی وقتی متوجه شد میخواهم به مشهد بروم لبخندی زد و گفت" ای بابا ول کنید تو رو خدا این چیزارو، به فکر پیشرفت باشید، امام رضا واسه سالها قبل بوده، اصلا ایرانی نبوده، امام رضا خودتی، امام رضا این کشورته و....."
آن موقع هم در جوابش لبخندی زدم و جواب امثال خودش را به خودش دادم که به هر حال هرکسی یه عقیده ای داره و یه دلخوشی هایی داره، قرار نیست همه مثل هم باشن و عقیده ی هر کسی هم محترمه.
و در دلم هم گفتم و شما قرار نیست که با یک جمله عقاید مرا عوض کنی و عقاید خودت را به من تحمیل. خصوصا اینکه کم کم داشتی وارد فاز توهین هم میشدی اگر حرفت را قطع نمیکردم، کاری که خیلی از امثال تو میکنند و فقط شعار بلد هستند بدهند که عقاید هر کسی محترم است.
برعکسش را هم یادم میاید.
سال اخر دانشگاه که بودم آن روزها کلیپ های مسیح علینژاد و چهارشنبه های سفیدش به پا بود.
یک روز که چهارشنبه با نرگس و فاطمه عصر از دانشگاه مستقیم داشتیم به راه آهن میرفتیم که با قطار برگردیم و در مترو و ان شلوغی عصر، کمی آن طرف تر از ما، یک خانمی که چهل یا بیشتر سن داشت، در واگنی که همه خانم بودند روسری اش افتاده بود، البته که جلوی شیشه ها ایستاده بود. دختر جوان چادری که هم سن و سال خودم میزد با لحنی خوش به آن خانم گفت میشه روسریتونو سر کنید؟
آن خانم هم با لحنی آرام گفت نه نمیشه گرممه.
دوباره دختر گفت خب اینطوری که نمیشه.( با لبخند)
آن خانم هم با لخند گفت چرا نمیشه؟
دختر: خب قانونه.
زن با لبخند: ای بابا قانون ما کجاش درسته، تازه اینجا اصلا مگه مردی هست؟
و اینطور بود که چند نفری هم وارد بحث شدند و بگو مگو راه افتاد.
یکی دوتا خانمی که جلوی من بودند با حالت خاصی به من نگاه کردند انگار که من هم همان لحظه باید بروم و طرف ان دختر را بگیرم اما راستش من متنفرم از این گونه درگیری هایی که اسمش را میگذارند امر به معروف، امر به معروفی که قرار است به جای جذب آدم ها باعث دورشدن آن ها شود!
اصلا چطور میشود یک عقیده را که فرد یک عمر با خودش حمل کرده یک دفعه با یک جمله که اغلب هم دستوری است تغییر داد؟