پراکنده نوشت ۶

با "یا حبیب من لا حبیب له" شروع می‌کنم که اگر روزی در آینده به عقب بازگشتم یادم بیاید که نباید یادم برود این فراز زیبا را که هر بار با خواندنش اشک در چشمانم حلقه می‌زند، که یادم بیاید که هر وقت او را یادم برود حالم این چنین پریشان می‌شود، که یادم بیاید حال این روزهایم را که اگر او نبود نمی‌دانم چه می‌شد...

اینکه اگر کنار دود بایستی بوی دود می‌گیری، اینکه اگر کنار عطرفروشی بایستی بوی عطر می‌گیری، همه اش حکایت زندگی ماست، که هر کجا که قرار بگیری، کنار هر کس که بنشینی انرژی و حالاتش به تو منتقل می‌شود...

مدتی بود که پریشان ترین روزهای زندگی ام را به گمانم تجربه می‌کردم و شاید هنوز هم دارم تجربه می‌کنم و در این مدت ترکش های این حالت پریشانم فقط و فقط به خودم و شاید به مولکول های هوای اتاقم اصابت کرد و شاید برای همین که نمیخواستم اثری از این ترکش ها بر دیوار های وبلاگ نماند به اینجا سری نمی‌زدم!

چند روزی است که می‌خواهم به مرکز مشاوره ی دانشگاه زنگ بزنم و با یکی از آن روان‌شناس ها حرف بزنم اما بیخود و بی جهت پشت گوش می‌اندازم. فکر می‌کنم از آن اندک وقت هایی است که کسی گوش شنوا گونه پای حرف هایم بنشیند و مرا سبک کند، بشنود و بشنود، اصلا اگر خواست نصیحت کند حتی اگر خواست امید الکی بدهد اما منفی بافی نکند از حال بد نگوید، فقط حال پریشان مرا خوب کند...

هفته ی پیش از کارم استعفا دادم و بیخیال آن کار اعصاب خوردکن شدم و یک کار دیگری را هم که با وجدان من همسو نبود رها کردم...طی این مدت چندجای دیگر هم رزومه فرستادم و یک جا هم حضوری رفتم ولی خبری نشد.هرچند که به هیچ کدام از آن ها علاقه ندارم اما...اصلا دلیل تمام نه ولی بخش اعظم پریشانی این روزهایم شده مسئله ی کار، نمی‌دانم شاید هم چیزهای از قبل تلمبار شده نتیجه اش شده این...گاهی با خودم می‌گویم کاش اول ان دو سال طرح را میرفتم و بعد به فکر ارشد خواندن می‌افتادم، دوباره با خودم می‌گویم ان سر جایش هست، یادت رفته تو دنبال علاقه ات مسیر عوض کردی؟ و آنقدر حرف می‌زنم و حرف می‌زنم که مغزم به فوران می‌افتد...

این روزها بیش از هر وقت دیگری حس می‌کنم که داشتن کاری که اعصابت در آن راحت باشد چه نعمت بزرگی است،

البته کاری که من دوست دارم شاید رسیدن به آن کمی سخت باشد خصوصا که کسی حامی من نیست و کسی نمیفهمد حال من با چه چیزی خوب است. اما من دیشب خواندم که کسی هست که هر کاری از او برمی‌آید! کسی هست که صاحب و شفیق و حبیب و طبیب و انیس کسانی است که اینها را ندارد...

نمی‌دانم گاهی فکر می‌کنم که مرض دارم که خودم را الکی خسته کنم و انرژی ام را سر چیزهایی هدر دهم که نتیجه ای ندارد، که بیخودی خودم را خسته کنم، یادت باشد که انرژی ات را از سر راه نیاورده ای، این برای بار نمی‌دانم چندم است که می‌گویم!

چند روز پیش در گروه کلاسی مان( البته گروه دخترانه، اخر چندین گروه مختلف داریم:) )  یک تماس تصویری ۶ نفره برقرار کردیم و لحظاتی را با هم صحبت کردیم:) حس عجیبی است، اینکه کلاس و روابط کلاسی و هم کلاسی ها خلاصا شوند در یک صفحه ی کوچکی که در دستت جا می‌شود:)

روز معلم به رسم هر سال برایش پیام تبریک فرستادم. اخر او برای من فقط یک معلم ریاضی نبود...

هربار که حالش را جویا می‌شوم او هم وضعیت تاهلم را جویا می‌شود و من هم هر بار ناامیدش می‌کنم:D

اینکه نوشتم کار، آن روز هنوز با وجدانم کنار نیامده بودم و گمان می‌کردم که به آن کاری که به سه روز هم نکشید ادامه خواهم داد... اما خدا کمکم کرد که وجدانم هنوز زنده باشد. حتی در برابر کوچکترین مسائلی که از نظر بعضی بی معنی است.

کاش شماره ی معلم شیمی ام از گوشی پاک نشده بود، دلم برای او هم خیلی تنگ شده.

باورم نمی‌شود که ۷_۸ سال از آن روزها گذشته، از آن روزها که دختری ۱۶_۱۷ ساله بودم...

بعضی وقت ها  حس می‌کنم هنوز در ۲۰ سالگی مانده ام اما تاریخ و روزها، حالات و روحیاتم چیزهای دیگری را می‌گویند...

 

.

.

.

هنوز هم گاهی فکر می‌کنم...به آرامشی که داشت، به دید زیبا و مثبتش، به حال خوبی که منتقل می‌کرد، به اندیشه های ارزشمندش...به تمام چیزهایی که باعث می‌شد به او فکر کنم و تهش می‌شود آهی که از حنجره ام بیرون می‌آید...

و با خودم می‌گویم درست است که دلم می‌گیرد اما چقدر خوب شد که خدا او را هرچند کم، سرراهم گذاشت!

 

پ ن: سلام:)

ایام به کام و طاعاتتون مقبول خدای مهربونمون.

تو دعاهاتون منم یاد کنید.

قشنگ معلومه اومدم که تا ماه رمضان تموم نشده  یادتون بندازم که منو یادتون نره نه؟:)

 

 

  • ** گُلشید **

همینجوری تا یه مدت نامعلوم نظرات رو خصوصی می‌کنم:)

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.

یک جرعه لبخند

دارد همه چیز آنکه تو را داشته باشد

دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی

مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی

به غم زان شاد می‌گردم که تو غم‌خوار من گردی

از آن با درد می‌سازم که تو درمان من باشی

"عراقی"

Designed By Erfan Powered by Bayan