به نام خالق فصل بهار
گاهی اوقات آدم نسبت به بعضی چیزها شرطی میشود یا بهتر بگویم با آنها چیزهای دیگری برایش تداعی میشود.
مثل زولبیا و بامیه که انگار با ماه رمضان یکی هستند و خوردنشان در روزهای دیگر چندان لذتی ندارد.
مثل خریدن دفتر و لوازم نوشت افزار که خریدنشان در اواخر شهریور و اوایل مهر طعم دیگری دارد.
و مثل باقلوا برای من و شاید سایرهمشهری های من که رنگ و بوی بهار و عید را دارد...
از وقتی که یادم میآید، اسم باقلوا که میآمد یعنی بهار در راه است!
هر چند که آن موقع ها باقلوا پختن( ما میگوییم باقلوا انداختن) حس و حال دیگری داشت، مثل همه چیز که آن موقع ها جور دیگری بود انگار...
آن موقع ها مثل حالا زیاد خبری از سرما زدن درخت ها نبود، به خاطر همین درخت های بادام پربار بودند و همه برای عید بادام داشتند که باقلوا بیندازند.
اما کم کم که جلو آمدیم غافلگیر کردن هوا با سرمایش دراوایل سال و سوزاندن شکوفه های درختان، از جمله درختان بادام، باقلوا انداختن ها از هرسال به یک سال در میان و شاید هم دو سال در میان رسید. البته بودند و هستند در این بین کسانی که بروند و از بازار بادام بخرند اما تعدادشان زیاد نبود و حالا هم نیست.
آن موقع ها، آن شبی که مامان بزرگ زنگ میزد و به مامان میگفت:"فردا صبح زود پس بیاید اینجا برای باقلوا." دل تو دلم( بهتر است بگویم دل هایمان، بقیه ی بچه ها هم مثل من بودند) نبود که صبح بشود تا زود به آنجا برویم!
البته که از چند روز قبل تر، از وقتی که مامان بادام ها را میداد تا آسیاب کنند و پودر پسته و زعفران و هِل را آماده میکرد، انتظار چنین روزی را میکشیدیم.
صبح که همه در خانه ی مامان بزرگ و پدربزرگ جمع میشدیم، زن ها همه در آن اتاق گوشه ای جمع میشدند و مرحله به مرحله چندین تابه باقلوا میانداختن( برای هر خانه ای یک تابه)
کار خمیر درست کردن و نازک کردنش هم به پای مامان بزرگ بود که کار حساسی بود!
بعد از آن هم نوبت به شیرینی پختن ها میرسید، نان چرخی و نان برنجی و نخودی و هر آنچه که بود...
کار ما بچه ها هم که همه مان همسن و سال بودیم جولان دادن در حیاط و کوچه بود، همان حیاط بزرگی که سه تا باغچه داشت، همان حیاطی که آن تهش دو تا انبار بود و برای نزدیک شدن به آنها زَهره مان میترکید.گاهی هم کارمان سرک کشیدن به داخل و التماس کردن برای گرفتن یک تکه خمیر که با آن بازی کنیم که در آخر با دوتا توپ و تشر مواجه میشدیم و فرار میکردیم.
گاهی هم التماس میکردیم که یکی از آن قالب ها را دست ما بدهند تا روی خمیر های شیرینی بزنیم و نقشی روی آنها بیندازیم که اینبار شاید گاهی موافقتشان را جلب میکردیم.
آن موقع ها مامان بزرگ به جای فِر، یک دستگاهی به اسم آپولو داشت که شیرینی ها را برای پخت داخل آن میگذاشتند، وقتی که آپولو روشن میشد، دیگر کسی حق رفتن به آشپزخانه را نداشت.
نمیدانم مامان بزرگ هنوز هم آن آپولو را دارد یا نه؟ آخر، سال هاست که دیگر خبری از شیرینی پختن نیست و چندین سال است که دیگر آنجا آن صفا و صمیمیت قبل را ندارد...
پارسال هم از آن سال هایی بود که سرما بادام ها را زده بود و بادامی برای باقلوا انداختن نبود. پارسال اصلا برایم حسی از عید و بهار نبود، خودم هم بی حال تر از آن بودم که حس و حال عید را پررنگ کنم و حتی هفت سین را هم سرسری در ساعات اخر در ظرف های ساده ریختم و زود هم جمعش کردم...
اما نمیدانم، امسال انگار ذوق و شوق خوبی برای بهار دارم، هر چند که امسال هم از دید و بازدید ها محرومیم اما میخواهم شوق و ذوق عید را داشته باشم.
از همان دو هفته قبل که خاله جان گفت که امسال باقلوا بیندازیم و با او و دختر خاله رفتیم خانه ی عزیزجون و آنجا بساط باقلوا را پهن کردیم و اینبار من دیگر بچه نبودم که پی بازی بروم و خودم در دل کار بودم.
همان شب بود که هوا سرد بود و برف آمد و اصلا شبیه بهار و روز هایی که باقلوا میانداختیم نبود اما آنقدر در دلم شوق بود که همان برف هم نتوانست حس و بوی بهار را از من بگیرد.
گاهی با خودم فکر میکنم بعضی حس و حال ها و شاید بعضی رسومات را باید برای نگه داشتن شان تلاش کرد.
از امسال که گذشت، دلم میخواهد اگر عمری باشد از سال بعد شوق شیرینی پختن را هم به دلم بیندازم و مثل باقلوای امسال ، سال بعد در کنار هم شیرینی هم بپزیم.
امسال شوق هفت سین در دلم غوغا میکند، حتی میخواهم چندشاخه گل سنبل هم بخرم و سر سفره بگذارم، کاری که تا به حال نکرده بودم و خبری از گل سنبل سر هفت سینمان نبود.
دلم میخواهد امسال را جور دیگری شروع کنم...شاید مثل آن سال های دور بچگی نشود، اما حداقل میتواند شبیه آن باشد...
پ ن: سلام حالتون چطوره؟:)
پیشاپیش سال نو رو به همتون تبریک میگم و امیدوارم خیلی مبارک و پر از خیر و برکت و سرزندگی و به شیرینی و خوش طعمی باقلوا باشه🌹🌺🌷🏵💮🌸🌻