پنجره ی خیال را می.گشایم.
میروم همان ملجا همیشگی ام!
همان ملجا درماندگان!
با چشمانی فرو افتاده و شرمگین قدم برمیدارم.
صدای قدم هایم را میتوانم در آن سکوت سنگین آرامش بخش بشنوم!
گاهی صدای پریدن کبوتر ها را هم.
صدای سقوط اشک هایم بر آن زمین سنگی را هم!
دلم میخواهد در خیالم ذرات رقصان برف را هم در آن تاریکی منور شده با گنبد طلایی ببینم!
حالا صدای آرام برف را هم میشنوم.
دیگر چه صدایی؟
صدای عجز و ناله ام؟
جای خوبی آمده ام برای واسطه گرفتن مگر نه؟
چه دارم بگویم؟ مگر سلاحی جز اشک هم دارم؟
من توجیحی ندارم در قبال بدی هایم!
کج رفته ام تو مرا برگرداندی، دوباره کج رفته ام و دوباره برم گرداندی و دوباره و دوباره...
من از این نفس سرکش، از خودم ،خسته ام، تو چطور از این بنده خسته نیستی؟
من شرم دارم از آغوشی که هربار در برابر اشک هایم که سلاحی شده اند در برابر بدی هایم، به رویم میگشایی...
من شرم دارم از لبخندی که هربار در برابر پشیمانی ام نثارم میکنی...
و میترسم، میترسم از آن روزی که دلت بگیرد از بی وفایی هایم، میترسم از آن روزی که رها شوم از تو...
من شرم دارم از هربار الهی و ربی من لی غیرک گفتن.
شرم دارم از یا سریع الرضا گفتن.
شرم دارم از رب اغفرلی گفتن...
من خجالت میکشم از تو...خسته ام از خودم...امیدوارم به تو...ناامیدم از خودم...
میشود از من خسته نشوی؟ میشود باز هم مرا برگردانی؟میشود باز هم مرا در آغوش بگیری؟ میشود باز هم...؟
میشود همیشه دوستم بداری؟ آخر الهی من لی غیرک؟...منِ لکه ی سیاه را در دریای بی کرانت غرق کن تا سیاهی ام دیده نشود...تا سیاهی ام در دریای بی کرانت شاید که کمرنگ شود!
- ** گُلشید **