شبیه تکه سنگی که به ناگاه از دست کودکی بازیگوش رها میشود و در دل مرداب ساکن و بی حرکتی فرود میآید و در قعر آن فرو میرود، صدای دلچسبی میآفریند و تا آن ته مرداب امواجی به وجود میاورد و تمام مولکول های مرده ی آب را بیدار میکند.
یا شاید شبیه تک گلی که از شاخه ای رها میشود و در جوی آب میافتد و سوار بر امواج جوی به راه میافتد، در راه درکنار تکه سنگی میان جوی، لحظاتی به استراحت مینشیند، تکه سنگ به او لبخند میزند، انگار واقعه ی ناپیدایی در زندگی اش رخ داده باشد، اما نمیداند تک گل زیبا به زودی همراه امواج خواهد رفت.
شاید هم همچون صاعقه ای که در دل شب، آسمان سیاه را برای لحظاتی روشن و پر فروغ میکند.
آن روز ها همچون آن مرداب موّاج، آن سنگِ دست در دست تک گل و آن آسمان روشن به صاعقه بودم...!
حالا مدت هاست که انگار اتفاقی نیفتاده، نه موجی، نه گلی و نه نور و صدایی!
حالا فقط گاهی حس میکنم خواب دیده ام، گاهی فقط کمی دلم تنگ میشود، همین...
گاهی هم با یادآوری اش، لبخند کوچکی گوشه ی لبم جا خوش میکند.
گاهی هم" من به اندازه ی یک ابر دلم میگیرد".
پ ن: یه درسی نمیدونم تو ادبیات چندممون بود، حتی دقیق یادم نیست در مورد چی و چه کسی بود، که اون کسی که نقاش بود و نقاشی میکشید، چون رو کشیدن پاهای اسب مهارت نداشت، پاهارو توی چمن مخفی میکرد.
خب منم از این تکنیک ماست مالی استفاده کردم و پاهای دخترک رو توی چمنا مخفی کردم:)
هرچند که قصد داشتم تمرین کنم و کشیدن پاها رو تا اخرین لحظه به تعویق انداختم ولی خب...منصرف شدم:)
پ ن۲: امامت امام زمانمون مبارک هممون و همه ی عالم باشه، ان شالله که خدا کمکمون کنه سدی در برابر ظهورشون نباشیم.
این آهنگ رو من خودم خیلی دوست دارم:)