بعد از کنکور من بودم و کلی کار نکرده که نشستم واسه همشون برنامه ریختم.
اما نه برنامه ی سنگین، این بار میدونستم که سنگ بزرگ نشونه ی نزدنه و برنامه ی کاملا سبک که همه چی رو پوشش میداد نوشتم.
ولی خب این روزا یه سری کارای دیگه بود که نشد کامل به برنامم برسم.
فردا احتمالا بساط چرم دوزیمو دوباره پهن کنم( کاری که اصلا تو برنامم نبود) و کیف پول نصفه ی مامانو که خیلی وقت پیش قرار بود براش بدوزم رو تکمیل کنم، از نصفه رها کردن کارها متنفرم، کیف پول خودمم خراب شده، شاید یه کیف لوازم آرایشم بدوزم، اگه حوصلم بیاد.
حوصله...
حوصله!
حوصله...!
نمیدونم این حوصله چیه؟ این روزا همه ی کارام گره خورده به این حوصله، امروز نشستم یکم نقاشی بکشم ولی وسط سایه زدن جمع کردم و گذاشتمش کنار!
رفتم یکم زبان بخونم، کتاب رو باز نکرده پرتش کردم رو میز!
تهش رسیدم به اینکه عصر از ساعت ۳ تا ۶ خوابیدم!
از خواب بعد از ظهر اونم اینهمه زیاد اصلا خوشم نمیاد!
همون سه ساعت خواب کافیه که منو تا صبح خواب زده کنه.
البته واسه وقتایی مثل الان این خواب زدگی رو دوست دارم که راحت تو سکوت و تاریکی شب به فکر و خیالاتم برسم.
فکر و خیال کردن و به صد جا رفتن قبل از خواب رو دوست دارم گاهی.
وقتی دانشگاه میرفتم گاهی ناراحت میشدم از اینکه چرا مجبورم زود بخوابم و نمیتونم به فکر کردنام برسم!
عصر یکم بعد از بیدار شدنم و الکی زیر و رو کردن فضای مجازی، تنها حرکت مثبتی که زدم این بود که کتاب "عدل الهی" رو استارتشو زدم.
اونم با کلی این پا و اون پا کردن که اول اینو شروع کنم یا نه؟ حوصلم میاد یا نه؟ ولی خب شروع خوبی بود و حس کردم که باید همینکارو میکردم. یادم باشه بعدا یه پستی درمورد کتاب خوندنم بنویسم.
این حوصله بدجور گاهی همه چیزو میگیره دستش!
این بار برخلاف وقتای دیگه میخوام بهش گیر ندم و بذارم کارشو بکنه!
تصمیم داشتم این مدتی یکم دانش کامپیوتریمو بیشتر کنم ولی فعلا معلق نگهش میدارم.
شایدم ساعت زبان خوندنم رو هم کمتر کنم.
احساس میکنم الان چیزی که نیاز دارم فعالیت مغزی نکردنه!
شاید نقاشی و چرم دوزی و کتاب هم فعالیت مغزی لازم داشته باشه ولی حوصله بیشتر طرفدار اوناس.
الان فکر و خیالم داره به این سمت میره که زندگیم با هنر چقدر لذت بخش تر میشد!
بعضی از آدما اینطورن که بدون هیچ ملاحظه و اینده نگری و ترس از مشکلات و نشدن ها و حتی بدون ترس از مخالفت ها پا تو راهی که حس میکنن بهش علاقه دارن میذارن.
شاید از نظر عده ای این همه بی توجهی یکم حماقت باشه اما از نظر من این جراته و نترسیدن از شرایطه که من نداشتم و شاید هنوزم ندارم.
کمتر از یک ساعت تا اذان صبح مونده، پروژه ی پست نوشتن به قصد گذران وقت با موفقیت انجام شد، تقریبا نیم ساعت وقتمو گذروند، میدونستم اگه بخوابم نماز صبحم برای چندمین روز قضا میشه.
چه محرمی شد محرم امسال!
دلتنگ عزاداری های حسینه ی با صفا و پر از معنویت آسِدجمال شدم که هر سال با مامان میرفتیم، حتی دلتنگ شب هایی که خوابگاه بودم و سرویس از دانشگاه میومد و میبردمون دانشگاه امام صادق و شب هایی که از پشت پنجره ی خوابگاه هیئت هایی که از خیابون میرفتن رو نگاه میکردیم و دلتنگ ایستگاه چای صلواتی بغل دست خوابگاه که اون دو سال اخر برپا میشد...
السلام علیک یا ابا عبدالله...
+التماس دعا.