عنوانی در دست ندارم!

به نام آرامبخش دل ها

(اینجا گوشه ای از گرین گیبلز منه)

اوایل تصمیم داشتم تو این قاب فقط از چیزای خوب بنویسم، فقط از لحظه های قشنگ بنویسم، فقط از لبخند ها بنویسم، چیزایی بنویسم که کسی رو غمگین نکنه...!

مدتی که گذشت تو وب های مختلف از ناراحتیای بقیه میخوندم، از غم هایی که بقیه تک و توک بین انواع نوشته هاشون میذاشتن میخوندم؛ نارحت میشدم ولی حالم بد نمیشد! یه حسی که تلفیقی از حال خوب و غم بود، حس بدی نبود!حس شریک شدن تو غم های بقیه، حس اینکه میفهمی اون بقیه با نوشتن سنگینی های قلبشون حالا احساس سبکی میکنن، ایکنه حس میکردم اونا سبک شدن!

یه روز یکی تو جواب کامنتاش به یکی نوشته بود تو مسئول خوب کردن حال بقیه نیستی ولی مسئول خوب کردن حال خودت هستی! پیش خودم ادامه دادم و وقتی که من حال خودمو خوب کنم میتونم حال بقیه رو هم خوب کنم.

منم گاهی از سنگینیای دلم اینجا نوشتم و از این به بعد هر چی که تو دلم باشه میخوام بنویسم،هرچی، هر چیزی که طاقت موندن تو این دلو دیگه نداره و میخواد بریزه بیرون.

امشب مطالب یه وبلاگی رو خوندم، دل و ذهنم روانه ی چند سال پیش شد، چیزی که فکر میکردم پیش خودم حل کردم!

نمیدونم شایدم حل کردم ولی گاهی مثل یه زخمی که تقریبا خوب شده یه خون آبه ی کمی میده بیرون و دوباره خشک میشه.

بعضیا میگن ما نمیدونیم به چی علاقه داریم و نمیدونیم با چه کاری و چه شغلی حالمون خوبه.

ولی من به خیلی چیزا علاقه داشتم و دارم، با خیلی چیزا حالم خوب میشد و میشه!

شایدم این همزاد منو اینجور بار اورد که هر لحظه یه علاقه ی جدید تو خودم به وجود بیارم و دوباره خودش باعث میشد که بیخیالش بشم...

یه زمانی عاشق این بودم که تو دنیای فیزیک و ریاضیات و فرمول ها زندگی کنم، بهم گفت نه، نمیشه! گفتم باشه داروساز میشم و تو دنیای محلول ها و فرمول های شیمیایی غرق میشم، تا همین حالا هم عشق میورزم به دنیای شیمی و محلول ها، اواخر دبیرستان بود که فهمیدم نمیشه، اون بهم گفت نمیشه،!

روزهای نزدیک به انتخاب رشته، پرستاری شد علاقه ی بعدی که آیندمو باهاش تصور کردم، ولی باز هم...

امشب نمیخواستم ولی مرور شد، همه ی صحنه های اون روزا برام مرور شد.

روزای گرم و آفتابی تابستون، دختر ۱۸ ساله ای که با مادرش تو دانشکده ی پرستاری با رئیس دانشکده صحبت میکرد، خانم ۴۴_۴۵ ساله ای که رودروایسی تو حرف هاش نداشت، امید الکی نمیداد، مثل بقیه نمیگفت چیزی نیست، مشکلی پیش نمیاد!

صریح و رک: نمیشه، نمیتونی...

هوا گرم بود و دختر ۱۸ ساله نفهمید ‌که تا کجا و تا کی با مادرش تو سکوت کامل کنار هم قدم زدن.

هوا گرم بود و دستای سرد دختر ۱۸ ساله یواشکی اشکاشو میدزدید.

مرور کردم اون روزا رو، چقدر از این جمله بدم میاد که گذشته ها گذشته!

دلم میخواد اعتراف کنم به همه حرفایی که به زبون آوردم و به دلم نبود.

دلم میخواد اعتراف کنم متنفرم از روزایی که ازم میپرسیدن چرا پرستاری و فلان رشته و فلان رشته رو انتخاب نکردی؟

دلم میخواد اعتراف کنم متنفرم از اینکه میگفتم از این رشته ها خوشم نمیاد...

دلم میخواد بگم متنفرم از اینکه بقیه فکر کنن که من دروغ گفتم و فکر کنن چون رتبه ی رشته هایی که حقم بود رو نیاوردم، انتخابشون نکردم، متنفرم از اینکه منو قضاوت کنن.

دلم میخواد اعتراف کنم متنفرم از اینکه همیشه سعی کردم قوی باشم، از اینکه سعی کردم هیچ کس چیزی ندونه، از اینکه هنوزم نمیخوام کسی چیزی بدونه...!

متنفرم از فکر کردن به آینده ی نا معلوم...

متنفرم از عبور این کلمات حتی از هزار فرسخی ذهنم که تکرار میکنه اگه اینم نشد چی؟

متنفرم از ناامید بودن...

متنفرم از ترسی که تو وجودم میفته، ترسی که بخوام علاقه ی جدیدی رو انتخاب کنم، ترس از اینکه اگه بازم نذاره؟

من متنفرم از این ترس!

قلبم داره سبک میشه

انگار فقط همین بیرون ریختنو لازم داشت.

ریختن تفکرات رنج آور...

یه زمانی میگفتم کاش مغز مثل کامپیوتر یه دکمه ری استارت داشت که وقتی هنگ میکنه دکمه رو فشار بدی و دوباره از اول همه چی راه اندازی بشه!

الان نوشتن تو این قاب برای من مثل همون ری استارته!

آدم هر لحظه با یه چیزی حالش خوب میشه، گاهی با نوشتن، گاهی با رفتن به جایی که دوسش داریم، گاهی با حرف زدن، گاهیم با حرف نزدن.

ممکنه بعضی چیزا تو یه موقعیت حال آدمو خوب کنه ولی تو موقعیت های دیگه تاثیری نداشته باشه.

مثل من که الان نه دیدن فیلم پایتخت حالمو خوب میکنه و نه دعا خوندن، فقط نوشتن تو این قاب...

من الان حالم خوبه، مثل وقتایی که تو گرین گیبلزم قدم میزنم، مثل وقتایی که به روزای خوب فکر میکنم، مثل وقتایی که نقاشی میکشم، مثل وقتایی که به خدا لبخند میزنم، مثل وقتایی که گرمی دست خدا رو حس میکنم، مثل همین حالا که دارم مینویسم...

من خوشبختم:) با وجود تمام نداشتن ها.

من پر از حس خوبم، با وجو تمام بن بست ها...

 

 

  • ** گُلشید **

یک جرعه لبخند

دارد همه چیز آنکه تو را داشته باشد

دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی

مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی

به غم زان شاد می‌گردم که تو غم‌خوار من گردی

از آن با درد می‌سازم که تو درمان من باشی

"عراقی"

Designed By Erfan Powered by Bayan