داستان کوتاه_داستان خیلی ها

پوف محکمی کرد و چشماشو بست و به پشتی صندلی تکیه داد، با خودش فکر کرد:

_اخه الان چه وقت خراب شدن کامپیوتر بود تو این گیر و دار.
دوباره ذهنش جوابشو داد:
_این بیچاره دیگه عمرشو کرده،از همون اول هم که دست دو خریدیش،تا الان هم دووم آورده خودش کلیه.
  • ** گُلشید **

عاشقانه با خدا...

 

پروردگارم ...

این منم،همون بنده ی مفلوک و بی سرپناهت،همون تنهای بازمانده در بیابان خشک و بی آب و علف...

همون که بعد از مدت ها دوری از تو دوباره به آغوشت پناه آورده،همون که هر وقت

  • ** گُلشید **

تنها خشونت کودکی

بچه که بودم فکر کنم دوم سوم ابتدایی بودم. یه بار یادمه با داداشم دعوا کردیم و از اونجایی که تو دعواهای شدیدمون کتک کاری هم داشتیم:))) در نتیجه حرصمون خالی میشد و بعدش سریعا آشتی میکردیم و دوباره بگو بخند😂😂

ولی اون روز نمیدونم چطور شد که کتک کاری رخ نداد و جالب اینجاست که بعدشم آروم بودم ولی انگاری یه نفر منو به سمت این کار میکشوند،چه کاری؟این کار:

  • ** گُلشید **

این قسمت،عاشقانه...

چند وقت پیش یکی از دوستام(دوست آنچنانی که نه،در حد یه هم دانشکده ای و هم خوابگاهی شاید یکم بیشتر) که پارسال فارغ التحصیل شده بود اومده بود خوابگاه تا بچه ها رو ببینه و حالی ازشون بپرسه.

  • ** گُلشید **

این بار ،خیالات کارگردان است...!

یه وقتایی هست که حس میکنم همه چی با هم قاطی شده،همه چی به هم پیچیده،انگاری هیچ چی سر جای خودش نیست،اضطراب عجیبی میفته تو دلم که ندونستن منشا و دلیلش یه اضطراب دیگه به جونم میندازه...
نمیدونم چرا بیشتر از هر وقت دیگه ای تو این مواقع از سال دچار اینجور حس و حالی میشم؟
نمیدونم،شایدم بهار علاوه بر بیدار کردن طبیعت،مارو هم بیدار میکنه،احساسات خفتمونو ،اضطراب و هیجاناتمونو و خیلی از حس و حال ها و متناقضات ذهنی و روحیمونو...
با خودم فکر میکنم که کاش خیلی چیزا این شکلی که هست نبود،کاش ... 

  • ** گُلشید **

حس عجیب و آشنا...

چند روزیه دوباره اون حس و حال اومده سراغم،همون حسی که خیلی هم عجیب نیست؛همون حسی که بعد چند روز با تلاش خاموشش میکنم و به خودم وعده و وعید میدم که بالاخره اون روزم میرسه.
  • ** گُلشید **

گم شدن...


زندگیه دیگه؛
گاهی خسته ت میکنه، خیلی خسته ت میکنه؛
اونقد که دوس داری خودکارتو بزاری لای صفحاتش.
یه مدت بری سراغ خودت. هیچی نکنی، با هیچکی حرف نزنی، حتی نفسم نکشی.
اما مشکل اینجاست بعد که برمیگردی
میبینی یه نفر خودکارو از لای کتاب زندگیت بیرون کشیده
و تو هم یادت نمیاد کدوم صفحه بودی.
گم میشی ..
و هیچی تو دنیا بدتر از این نیست که ندونی کجای زندگیتی.

 بعد از ابر 
بابک_زمانی


  • ** گُلشید **

تو پیدایم کن...

خدای من!
نمیدانم گاهی کجای دنیا گم‌ات میکنم
در هیاهوی بازار...
در خستگی هنگام نماز!
در وسوسه های نفس ام…
نمیدانم؛ اما گاهی تو را گم میکنم مثل کودکی که در بازار دستان مهربان مادرش را رها کرده و به تماشای عروسکی مشغول است…! بعد میبیند مادرش نیست و هیچ عروسکی او را خوشحال نمیکند…!
به کودکی ام بنگر…
هرچند خودم تو را گم میکنم
اما تو پیدایم کن…
  • ** گُلشید **

محیا جان تولدت مبارک❤❤❤


🏵🌹🏵امروز هوا حس قشنگی داره.
نم نم عشق و مستی از آسمون میباره.
سالروز تولد قشنگت را با رقص سفید برف ها همچون سفیدی دلت در آسمان قلبمان جشن میگیریم🏵🌹🏵
  • ** گُلشید **

کمی حرف...

 
 
قدم زنان در جاده زندگی جلو می روی،جاده ای که که نه انتهایش را می دانی و نه اتفاقات مسیر پر پیچ و خمش را.
گاه نمیدانی و نمیفهمی که چطور شد که مسیر زندگی ات با مسیر زندگی افرادی تلاقی پیدا کرد.
  • ** گُلشید **

یک جرعه لبخند

دارد همه چیز آنکه تو را داشته باشد

دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی

مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی

به غم زان شاد می‌گردم که تو غم‌خوار من گردی

از آن با درد می‌سازم که تو درمان من باشی

"عراقی"

Designed By Erfan Powered by Bayan