چند روزیه دوباره اون حس و حال اومده سراغم،همون حسی که خیلی هم عجیب نیست؛همون حسی که بعد چند روز با تلاش خاموشش میکنم و به خودم وعده و وعید میدم که بالاخره اون روزم میرسه. همون حسی که دلم میخواد قلبم از شنیدن صدای زیباش تپش تند پیدا کنه طوری که اونم صدای قلبمو بشنوه و لبخند چهره ی زیباشو زیباتر کنه. همون حسی که وقتی میاد سراغم دیگه زمام افکار و خیالاتمو از دست میدم و اونا هم سرکشانه به هر سو میرن. همون حسی که خیالاتم هر لحظه اونو کنارم قرار میده و لحظاتم رو لبریز از وجودش میکنه. همون حسی که وقتی هست،یهو تو اوج خنده اشک تو چشمام پر میشه،اولش با خودم میگم عاشقا تو خنده اشک میریزن تو که عاشق نیستی،بعدش با فکر به این جمله متوجه میشم که همون حس دوباره اومده سراغم. همون حسی که وقتی میاد سراغم بدجور دلمو هوایی میکنه؛اما در اخر عقل و منطقه که اونو تو قفس به دام میندازه و نوای هشدار دهندش تو تک تک سلول های مغزم پخش میشه که: تو هیچی از آینده نمیدونی،تو هیچی از سرنوشت نمیدونی،تو حتی نمیدونی کسی تو تقدیرت هست یانه؛پس برای این حس حکم حبس ابد صادر کن... قلبم از شنیدن نوای منطق سخت فشرده میشه و ضربات کوبه ای احساسم به در و دیوار قفس تنها یک خروجی داره و اون خروجی چقدر شبیه بارونه...